🌷❤شهید_همـت _ هادی❤🌷
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت فصل چهارم قسمت 1⃣8⃣ کمی جلوتر رفت.نزدیک مرد غریبه که رسیدند ا
زندگینامه سردارشهید حاج محمد ابراهیم همت 💐🍀🌷🍀💐🌷🍀💐🌷🍀💐🌷 فصل چهارم قسمت 2⃣8⃣ وسایل بچه را برداشت.درها را محکم بست و دوباره رفت سراغ نزدیکترین همسایه و دوستش،خانم دکتر توانا.👩‍⚕️ حالا دیگر نه تنها شب ها،که روزها،صبح هاو عصرها هم از ماندن در خانه خودشان میترسید واز تنهایی،از دزدها و عقرب ها.😨🕴🦂 در خانه ی دکتر توانا هیچ کدام از این ترس ها با او نبود.نه تنهایی،نه عقرب و نه دزد،تنها اندوهی که داشت،دوری از ابراهیم و نگرانی اش نسبت به سرنوشت او بود.😔 وهمچنین،گاهی احساس شرم و مزاحمتی که به سراغش می آمد. -دوباره مزاحمت شدم خانم دکتر،ببخش! -این حرف ها را دیگر تکرار نکن ژیلا....که اگر تکرار کنی از خانه می اندازمت بیرون!😉 و ژیلا ناگاه تمام غم دنیا را در لبخند صادقانه ی خانم دکتر و دوستی صمیمانه اش فراموش میکرد.😊 -چشم خانم!چشم! می نشستند دور هم.چای می خوردند و حرف میزدند. -راستی می آیی برویم بچه ها را واکسن بزنیم؟💉 خانم دکتر توانا این را به ژیلا گفت و ژیلا هم گفت: -خُب اگر لازم است برویم.شما دکترید و هر جور که مصلحت میدانید.🤗 -برویم. ژیلا گفت: -چشم.الان مهدی را حاضر میکنم و راه می راه می اُفتیم.🚶‍♀️🚶‍♀️ عصر،وقت برگشتن از بیمارستان، ژیلا رفت سراغ خانه ی خودشان. 🏠 خانم دکتر توانا در بیمارستان مانده بود و سفارش کرده و به او کلید داده بود که به خانه ی آنها برود.🔑 ژیلا گفته بود:((چشم)).امّا اول به سراغ خانه ی خودشان رفت. و ناگاه بر خلاف انتظارش دید که در خانه ی آن ها باز است.😦 دست و پایش سست شدند.رنگ از رویش پرید و آب دهانش خشک شد........😱😰 ادامه دارد..... 🌷🍀💐🌷🍀🌷🍀💐🍀💐🌷🍀 ادامه ی این داستان ان شاالله به زودی در کانال