زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم
همت
🌹🥀🌺🌸🌼🌻🌹🌺🌸🌸🌻🌸
فصل پنجم
قسمت5⃣9⃣
حسین جهانی رفت دنبال شان و فرداش آن ها را با خودش آورد اندیمشک.👌ژیلا و مهدے کوچولو به شوق آمده بودند.ڪربلایے علی اکبر و نصرت خانم بر سر بغل کردن مهدے،دعوایشان می شد و ژیلا ازاین همه محبت ، از این همه صفا و صمیمیت به وجد آمده بود.☺️ابراهیم هم زنگ زده بود و ژیلا گفته بود که:امشب را هرجوری هست بیا خانه. 👌من و مهدے که هیچ، پدرومادرت آمده اند .مهمان مایند.😊😉
سعی مے کنم بیایم .فعلا خودت به آن ها برس!حتما خسته اند.😌
چشم !دیر نکنی ها!😌
و ابراهیم دوباره دیر کرد.غروب شد و نیامد . سرشب و نیامد.😢😢ساعت ۸شد نیامد.۹شب شد،نیامد.👌😞
ژیلا هی می رفت دم در،هی به بیرون نگاه می کرد. 👌به کوچه نگاه می کرد خودش را با حرف هاے با معنی و بی معنی سرگرم می کرد تا دیر آمدن ابراهیم را سبک تر جلوه دهد.😢😢😢
اما انتظار همه را خسته کرده بود.😢😞😐
ابراهیم بالاخره ساعت۱۰شب به خانه رسید.مقداری میوه 🍎🍊🥝گرفته بود.کمی هم سیب زمینی🥔🥔 و پیاز و گوجه فرنگی🍅🍅 .👌
ژیلا دوید به کمک اش و وسایل را از او گرفت.👌
نصرت خانم ابراهیم را بغل کرد و از شوق اشک ریخت😭
کربلایے علی اکبر هم ، سیر و پر ابراهیم را بغل کرد.😌
مهدی🙇♂ هم به آغوش ابراهیم پناه برد و ژیلا که این همه را میدید، از شوق و شادی سرپا نبود.😌☺️
((چه عجب ما امشب تو را دیدیم!))☺️
ابراهیم رو به ژیلا لبخند زد :☺️
ببخش خانم جان!خودت که می دانی در اختیار خودم نیستم.☺️☺️
ژیلا سفره انداخت.کمے سوپ پخته بود . نان و پنیر هم گذاشت سر سفره .😊👌
و میوه هم آورد و گفت:بسم الله بفرمایید.😌☺️
بفرمایید.همه دور هم سر سفره نشستند و
آن چه بود خوررند.شاد و سرحال بودند اما موشک باران ها ادامه داشت و این شادی را گاهی به نگرانی تبدیل می کرد.😢😊
ننه،این ها خسته نمی شوند این همه موشک می اندازند؟!😢
ابراهیم خندید و گفت:😄😄
زورشان به بچه ها توی جبهه نمی رسد،
فشار می آورند به زن و بچه ی مردم توی شهرها.😁😁😁
کربلایی می گفت: ان شاالله به زودی سرنگون می شوند.😢
ان شاالله!خب،شهرضا چه خبر کربلایی؟😉
هیچی شهرضا سرجای خودش مانده و تکون نمی خوره، هرچی خبر هست این جاست ، پیش شماها.😊
دادا حبیب چه طوره؟فروزالسادات؟آبجی ها؟آقای مروت؟....☺️☺️
همه مشغول زندگی اند دیگه!☺️👌😌