محسن هر بار که از جبهه باز میگشت ناراحت و غمزده میگفت من لیاقت شهادت ندارم، ولی او نذر کرده بود که خدایا تا من صد نفر از این نامردها را نکشته ام شهید نشوم؛ و او این گونه بود از بیهوده زیستن و بیهوده بودن تنفر داشت. شهید محسن پورقاسمی حدوداْ شش الی هفت بار به جبهه رفته بود و هر بار با خطرات زیادی مواجه میشد و چندین بار تا چند قدمی مرگ رفته بود و شاید مسئولیت بیشتری به عهده او بود و او مانده بود تا دِین خود را بهتر به اسلام عطاء کند.
برای آخرین بار در ۱۰ خرداد ۱۳۶۲ به جبهه رفته، ولی این بار جدای از هر بار بود محسن گویی پرواز میکرد، طاقت را از دست داده بود و گویی این دنیای فانی قفس تنگی بود که او را درخود نمیگنجاند او میگفت دلم میخواهد مرا به این نامردها برسانند تا انتقام تمامی شهدایمان را بگیرم و زمانی که حمله آغاز شد از خوشحالی در پوست نمیگنجید و وقتی برای آخرین بار به مرخصی آمده بود، چون بیمار بود به پزشک مراجعه کرد و دکتر تشخیص داده بود که باید مدتی را استراحت کند و مرخصیی بگیرد ولی او به هیچ وجه قبول نکرد و میگفت من حالم خوبست وگویی میدانست که دیگر هیچ گاه احتیاج به پزشک نخواهد داشت و رفته تا به ندای رهبر عزیزش لبیکی جانانه بگوید به طوری که همسنگرانش میگویند محسن در آن شب غرق نور شده بود و وقتی یکی از بچهها به او میگوید که من خواب دیدم تو شهید شدی لبخند بر لب ظاهر کرده و میگوید خودم میدانم آری او واقعاْ لایق درگاه خداوندی شده بود و به تکامل رسیده بود و در روز ۱۵ آبان بود که به ملکوت اعلی پیوست.