حاج نبی(فرمانده لشکر) گفت سید, برو گردان ابوالفضل(ع), گردان را دست بگیر. سید گفت فقط۲۴ ساعت!
حاج نبی گفت چرا ۲۴ ساعت؟
گفت برای اینکه اطاعت ولایت کرده باشم, هم بین همرزمان قدیمی ام باشم.
حاج نبی گفت در چهره سید علایم شهادت را می بینم!
۲۴ ساعت رفت و برگشت تا شهادتش در جمع یاران قدیمی باشد.
روز دوم عملیات بود, در نخلستان های فاو. عراق که شک شدیدی از عملیات ایران خورده بود با چنگ و دندان می خواست نیروهای ایرانی را پس بزند. غروب بود, بعد از نماز مغرب, که سر و کله هواپیمای عراقی پیدا شد. بمب می انداخت اما انفجاری نداشت, ناگهان بوی بدی فضا را پر کرد. سید فریاد می زد شیمیایی, شیمیایی. ماسک بزنید. یکی از بسیجی ها ماسک نداشت. سید ماسک خودش را به او داد. چند قدم دیگر رفت و فریاد زد ماسک بزنید. افتاد روی زمین. ایستاد چند قدم رفت و افتاد. رفتم کنارش. نفسش بالا نمی امد. با هر جان کندنی بود کشیدمش عقب و در یک قایق گذاشتم.
نه روز تهران بستری بود و ذره ذره اب شد تا شهید شد.