بسمه تعالی‌ج! سه دقیقه درقیامت، " برزخ ": قسمت؛ سیزدهم: ادامه... ثواب جان بازی: اوایل ماه شعبان بود که راهی مدینه شدیم، یک روز صبح در حالی که مشغول زیارت بقیع بودم متوجه شدم، که مأمور وهابی دوربین یک پسر بچه را که می خواست از بقیع عکس بگیرد را گرفته. ️جلو رفتم و به سرعت دوربین را از دست او گرفتم و به پسربچه تحویل دادم، بعد به انتهای قبرستان رفتم در حال خواندن زیارت عاشورا بودم، که به مقابل قبر عثمان رسیدم، همان مامور وهابی دنبال من آمد و چپ چپ به من نگاه می کرد، یکباره دستم را گرفت و به فارسی و با صدای بلند گفت: چی میگی؟داری لعنت می کنی؟ گفتم: نخیر دستم را ول کن! اما او داد می‌زد و بقیه‌ی مامورین را دور خودش جمع کرد، یک دفعه به من نگاه کرد و حرف زشتی را به مولا امیرالمومنین زد. من دیگر سکوت را جایز ندانستم، یکباره کشیده محکمی به صورت او زدم، چهار مامور به سر من ریختند و شروع به زدن کردند، یکی از مامورین ضربه محکمی به کتف من زد که درد آن تا ماه‌ها مرا اذیت می کرد، چند نفر جلو آمدند، و مرا از زیر دست آنها خارج کردند و فرار کردم. ️اما در لحظات بررسی اعمال، ماجرای درگیری در قبرستان بقیع را به من نشان دادند و گفتند: شما خالصانه و به عشق مولا با آن مأمور درگیر شدی و کتف شما آسیب دید و برای همین ثواب جانبازی در رکاب مولا علی ع در نامه‌ی عمل شما ثبت شده است. کسب مقام شهدا: دراین سفر کوتاه به قیامت، نگاه من به شهید و شهادت تغییر کرد، علت آن هم چند ماجرا بود: یکی از معلمین و مربیان شهر ما در مسجد محل تلاش فوق العاده‌ی داشت که بچه‌ها را جذب می‌کرد، ️خالصانه فعالیت می‌کرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی اثر داشت. این مرد خدا یک بار که با ماشین در حرکت بود، از چراغ قرمز عبور کرد، و سانحه شدید رخ داد و ایشان مرحوم شد؛ من این بنده‌ی خدا را دیدم، که در میان شهدا و هم درجه‌ی آنها بود، ایشان به خاطر اعمال خوبی که در مسجد و محل داشت، و رعایت دستورات دین به مقام شهدا دست یافته بود. اما سوالی که در ذهن من بود، تصادف او و عدم رعایت قانون و مرگش بود! ایشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشین سکته کردم، و از دنیا رفتم، و سپس با ماشین مقابل برخورد کردم، هیچ چیزی از صحنه تصادف دست من نبود... در جایی دیگر یکی از دوستان پدرم که اوایل جنگ شهید شده بود، و در گلزار شهدای شهرمان به خاک سپرده شده بود را دیدم، اما او خیلی گرفتار بود، و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت، تعجب کردم تشییع او را به یاد داشتم که در تابوت شهدا بود! ️خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم به دنبال کاسبی و خرید و فروش بودم، که برای خرید جنس به مناطق مرزی رفتم که آنجا بمباران شد. بدن ما با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و... اما مهم ترین مطلبی که از شهدا یادم‌ ماند مر بوط به یکی ازهمسا یگان ما بود، خوب به یاد داشتم، که در دو ره‌ی دبستان آخر شب وقتی از مجلس قرآن به سمت منزل آمدیم از یک کوچه باریک و تاریک عبور کردیم. از همان بچگی شیطنت داشتم، زنگ خانه مردم را می زدیم و سریع فرار می کردیم، یک شب دیر تر از بقیه‌ی دوستانم از مسجد راه افتادم، همان کوچه بودم که دیدم، رفقای من که زودتر از کوچه رد شدند یک چسب را به زنگ یک خانه چسبانده اند، صدای زنگ قطع نمی‌ شد، پسر صاحبخانه یکی از بسیجیان مسجد محل بود، بیرون آمد چسب را از روی زنگ جدا کرد و نگاهش به من افتاد، ️شنیده بود که من قبلا از این کارها کرده ام، برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت باید به پدرت بگویم چه کار می کنی! هرچه اصرار کردم که من نبودم بی فایده بود، مرا مقابل منزل ما برد و پدرم را صدا زد، پدرم خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه حسابی مرا کتک زد، این جوان بسیجی که در اینجا قضاوت اشتباهی داشت، در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید. این ماجرا و کتک خوردن به ناحق من در نامه‌ی اعمالم نوشته شده بود، که به جوان پشت میز گفتم: چطور باید حقم را از آن شهید بگیرم او در مورد من زود قضاوت کرد! ️جوان گفت: لازم نیست که آن شهید به اینجا بیاید، من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوی، خیلی خوشحال شدم و قبول کردم، حدود یکی دو سال از گناهان اعمال من پاک شد، تا جوان پشت میز گفت راضی شدی؟ گفتم بله عالیه. البته بعدا پشیمان شدم که چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاک کند... اما باز بد نبود. همان لحظه آن شهید را دیدم و روبوسی کرد، خیلی از دیدنش خوش‌حال شدم، گفت: با اینکه لازم نبود، اما گفتم بیایم از شما حلالیت بطلبم. هرچند شما هم به خاطر کارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصیر نبودی... ادامه دارد... اللهم عجل لولیک الفرج