1 8
راضی نشو که بی گناه به دام بیفته...آینده رو کی دیده اگر قسمت تو مسعود به هم باشه باالخره یه روزی به هم می
رسین.
-محمد راست می گه امروز تا فردا آدم نمی دونه چی می شه.خیالت از بابت مسعود هم راحت باشه اون قسم خورده
که تا آخر عمرش منتظر تو می مونه.تو که بهتر اونو می شناسی آدمیه که حرفش دوتا نمی شه س بیا از خر شیطون
بیا پایین و برو سر خونه زندگیت تا ببینم خدا چی می خواد.
همین که شنیدم مسعود منتظرم می ماند برایم کافی بود.در آینده می توانستم هزار بهانه برای به هم زدن این
زندگی پیدا کنم.صدایم نای باال آمدن نداشت به شهال گفتم:
-برو بگو من حاضرم برم به شرط اینکه مامان همین فردا کیف و بده به محمد آقا.
قیافه هایشان به تبسمی از هم باز شد.شهال در حال برخاستن گفت:
-آفرین دختر خوب.
محمد برای بلند شدن کمکم کرد در سرازیری پله ها آهسته گفت:
-می دونم داری می ری که زندگی تلخی رو شروع کنی ولی برای مسعود هم تحمل این وضع آسون نیست بخصوص
که خودش رو مقصر این اتفاق می دونه و روزی صدبار به خودش لعنت می فرسته.به هرحال امید چیز خوبیه و فقط
امید به آینده است که می تونه شما دو نفر رو سرپا نگه داره پس سعی کن هیچ وقت امیدتو از دست ندی.
در جواب فقط نگاهش کردم.تا به حال او را تا این حد مهربان ندیده بودم.در حیاط بگو مگوی سرکوب شده ای هنوز
در جریان بود.در میان حاضرین چشمم قبل از همه به ناصر افتاد که مثل مار زخم خورده گوشه ای ایستاده بود.در
چشمانش خشم و کینه ی عجیبی موج می زد!احساس کردم دلش می خواهد همان جا سر از تنم جدا کند.خوشبختانه
از خاله مهین و شوهرش آقای نصیری خبری نبود.حتما برای پذیرایی از مهمانها زودتر از آنجا رفته بودند.کنار
حوض مامان به تنه ی درخت انجیر تکیه داده بود و همان طور که دست را زیر چانه اش ستون داشت چپ چپ
نگاهم می کرد.پدرم به حالتی مفلوک و تو سری خور گوشه ی دیگری ایستاده بود.قبل از همه به سراغ او رفتم.
-آقا جون اگه تو این چند سال بهتون زحمت دادم منو ببخشین.من دارم می رم و امیدوارم دیگه هیچ وقت به این
خونه برنگردم و مایه ی اذیت و آزار شما نشم.
برای اولین بار با محبت عجیبی بغلم کرد و بی اختیار به گریه افتاد:
-تو منو ببخش بابا جون هیچ وقت اونطور که باید و شاید واست پدری نکردم.می دونم که تو این خونه زندگی خوبی
نداشتی خدا کنه تو خونه ی شوهرت خوشبخت بشی.
چه آرزوی محالی.مثل روز برام روشن بود که در کنار ناصر هرگز طعم خوشبختی و سعادت را نمی چشم.
***
شب به نیمه رسیده بود که سرو صدا ها آرام گرفت.
اعضای ارکستر بعد از ترانه))مبارکباد((که حسن ختام برنامه بود.بساطشان را جمع کردند و راهی شدند.بعد از رفتن
مهمانه بود که به هم ریختگی و میز و صندلی ها و آشفتگی حیاط به چشم آمد.از پنجره ی طبقه ی باال تمام سطح
حیاط بخوبی دیده می شد.انگار مامان و خاله با هم تبانی کرده بودند که مرا در اتاق حبس کنند.حتما مامان ماجرای
قبل از حرکتمان را برای خواهرش گفته بود.گرچه این تنبیه نهایت لطف آنها بود.در عوض داماد تمام مدت در میان
دختران فامیل می لولید و هر بار با یکی طرف رقص می شد.در آن بین با زن دایی ثریا صمیمی تر از همه بر خورد