شهید امیر حاج امینی، روزی از بچه ها در منطقه به شدت کار کشیده بود، آن ها را گرد خود جمع کرد و گفت:“ چنین تصوری اشتباه است که شما فکر کنید کسی به ما اموزش داده است، من خاک پاهایتان هستم. من نسبت به شماها کوچکترم… اگه تکلیف نبود هیچ وقت از شما چنین کاری را نمیخواستم….” ولی بازهم راضی نشده بود و از تمامی بچه ها با گریه تقاضا کرد که دراز بکشند. همه حیرت زده از این کار او شده بودند. وقتی که خوابیدند او پائین پای بچه ها به کف پوتین هایشان دست می کشید و خاکش را بر روی پیشانی اش می مالید و می گفت:من خاک پای شماهایم ….
برادر شهید امیر حاج امینی میگفت که بعد از شهادت امیر، نامه ای به ما دادند که توسط امیر در چند روز پیش از شهادتش نوشته شده بود:“خدا را شاکرم که به این فیض عظیم الهی نایل شدم …..” در آخرین دفعه بود که بچه ها یک به یک، به سمت جلو حرکت میکردند و برمی گشتند. در همین لحظه امیر تصمیم گرفت که داخل خط برود. یکی از بچه ها به او گفت:حاجی! الان نوبت منه… ولی امیر در جواب به او گفت:نه! حرف نباشه، این دفعه نوبت من است…..
در این حین، خمپاره به بدن او اصابت کرد و به شهادت رسید.
@khademin_shohada_zehkalot
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄