🌹طنز جبهه!😜(20 _ الف)👇 🌿...زد و فریبرز در عملیات بعدی یه ترکش نقلی به پایش خورد و مجروح شد و فرستادنش عقب😞 قصد کردیم به عیادتش برویم. با هزار مصیبت😣 آدرسش را در بیمارستانی پیدا کردیم و چند کمپوت گرفتیم و رفتیم سراغش. پرستار گفت که در اتاق ١١٠ است.😇 اما در اتاق ١١٠ سه مجروح بستری بودند. دو تای شان غریبه بودند و سومی سر تا پایش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پیدا بود.😍 دوستم گفت: «اینجا که نیست،برویم شاید اتاق بغلی باشد!»😜 یک هو مجروح باند پیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سر و صدا کردن...😁 🌿...گفتم: «بچه‌ها این چرا این طوری می‌کند. نکنه موجیه؟»🎩 یکی از بچه‌ها با دلسوزی گفت: «بندۀ خدا حتماً زیر تانک مانده که این قدر درب و داغان شده!» پرستار از راه رسید و گفت: «فریبرز را دیدید؟»😎 همگی گفتیم: «نه کجاست؟»😁 پرستار به مجروح باند پیچی شده اشاره کرد و گفت: «مگر دنبال ایشان نمی‌گردید؟»...😣 همگی با هم گفتیم: «چی؟ این فریبرزه!؟»😇 🌿...رفتیم سر تخت... فریبرز به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر پارچه های سفیدی که روی زخم هایش کشیده بودند, گم شده بود. با صدای گرفته و غصه‌دار گفت: «خاک تو سرتان. حالا مرا نمی‌شناسید؟» 😇 یک هو همه زدیم زیر خنده. گفتم: «تو چرا این طوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمی‌خواد!» فریبرز سر تکان داد و گفت:👈 «ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم آمد که ترکش خوردن پیش آن ناز کشیدن است!»😜 بچه‌ها خندیدند. آن‌قدر به فریبرز اصرار کردیم تا ماجرای بعد از مجروحیتش را تعریف کرد.😍 🌿... وقتی ترکش به پام خورد مرا بردند عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند.😇 تو همین هیس و بیس یک سرباز موجی را آوردند انداختند تو سنگر.😎 سرباز چند دقیقه‌ای با چشمان خون‌گرفته بر و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم را کیسه کرده بودم. سرباز یک هو بلند شد و نعره زد: «بعثی مزدور و پس فطرت می‌کشمت!»😞 🌿... چشمتان روز بد نبیند، حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی‌کنم.😊 حالا من هر چه نعره😭 می‌زدم و کمک می‌خواستم کسی نمی‌آمد. سربازه آن قدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه‌ای و از حال رفت.😰 من فقط گریه می‌کردم و از خدا می‌خواستم که به من رحم کند و او را هر چه زود تر شفا بدهد... 🌿...بس که خندیده😄 بودیم داشتیم از حال می‌رفتیم. دو مجروح دیگر هم روی تخت های شان دست و پا می‌زدند و کِرکِر می‌کردند.😁 فریبرز ناله‌کنان گفت: «کوفت و زهر مار هرهر کنان؟ خنده دار ِ؟ تازه بعدش را بگویم😖👇 یک ساعت بعد به جای آمبولانس یک وانت آوردند ومن و سرباز موجی را انداختند عقبش. تارسیدن به بیمارستان اهواز؛ یک گله گوسفند نذر کردم که او دوباره قاطی نکند.😇 🌿... رسیدیم به بیمارستان اهواز ومن و سرباز از هم جدا شدیم. 😇به مناسبت پیروزی انقلاب اسلامی,مردم برای عیادت از مجروحان آمده بودند بیمارستان.😍 مردم گوش تا گوش بیمارستان را پر کرده بودند😞و شعار می‌دادند وصلوات می‌فرستادند.😳 🌿...ناگهان سرباز موجی نعره زد و داخل اتاقم شد و با صدائی بلند گفت: «مردم این مزدور بعثی😖 است ودوستان مرا کشته!» و باز افتاد به جانم.😁 این دفعه چند تا قلچماق دیگر هم آمدند کمکش و دیگر جای سالم در بدنم نماند.😍 یک لحظه گریه کنان فریاد زدم: 👈«بابا من ایرانی ام، رحم کنید.»😇 یک پیرمرد با لهجۀ عربی گفت: «آی بی‌پدر، ایرانی هم بلدی، جوانها این منافق را بیشتر بزنید!» دیگر لَشَم را نجات دادند و اینجا آوردند.😣 حالا هم که حال و روز مرا می‌بینید.» 🌿... پرستار آمد تو و با اخم تَخم گفت: «چه خبره؟ آمده‌اید عیادت یا هِرهِر کردن. ملاقات تمامه. برید بیرون!»😄 خواستیم با فریبرز خداحافظی کنیم که ناگهان یک نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد: «بعثی مزدور، می‌کشمت!»😂 فریبرز ضجه زد: «یا امام حسین🚩 بچه‌ها خودشه. جان مادرتان مرا از اینجا نجات بدهید!» 😍😄 🌿... هر جوری بود رفتیم خدمت رئیس👲 بیمارستان وبا وساطت من👳 فریبرز را از بیمارستان ترخیص کردیم و با خودمان آوردیم اردوگاه لشگر...😄 روزهای اول تمام کارهای فریبرز را با افتخار ما انجام می دادیم و آقا فریبرز نه شهردار میشد و نه لباسهایش را می شست و نه صبحگاه میرفت ونه....😊 حسابی برایش کویت شده بود... 😄هر موقع هم که به فریبرز می گفتیم خوب شدی یا نه!؟😇 لنگان لنگان راه میرفت و می گفت, می بینید خودتان دیگه و یه حالت غمبادی به خودش می گرفت و خیلی مظلومانه می گفت شرمنده هستم که کارهایم را شما انجام می دهید... شرمنده😜 🌿... کم کم به کارهای فریبرز شک کردیم😇 یه شب که خواب بود... گفتم بیائید فریبرز را امتحان کنیم...🎩باندی که به پای چپش بسته بود باز کردیم و بستیم به پای راستش😎صبح طبق معمول صبحانه اش را