بیااین جمعه ترسانم نبینم صبح فردا را
تو را آنگونه می خواهم که مجنون وصل لیلا را
چنان بر خویش می پیچم که بینم روی صهبا را
چو ابراهیم مشتاقم که آتش در برم گیرم
گلستان را نمی خواهم بسوزان روح و معنارا
تورا آنگونه می خواهم که باران را کویری تَف
بیاپایان بده دیگر شب هجران یلدارا
به طوفان بسته ام دل را گریزانم زساحل بس
که موج آمد به بالینم پریشان کرده رویا را
توراآنگونه می خواهم که عطشان آب می جوید
غریبِ مانده درراهی که حیران کرده دنیارا
دویدم در پی ات عمری صفاو مروه در پیشم
بیااین جمعه ترسانم نبینم صبح فردارا
تورا آنگونه می خواهم که گر بی تیشه هم باشم
به ناخن سنگ برچینم تمام کوه غم هارا
غریبی مانده دردنیا میان جمعِ تن هایم
دراین جمعیت تن ها دمی دریاب تنهارا
تورا آنگونه می خواهم که باران چشم شیرینی
نشان کردست می بارد که بوسد روی دریارا...