💢خاطرات سرکار خانم زهرا سلطان زاده همسر مکرمه سردار شهید عبدالمهدی مغفوری 🍁فصل سوم صفحه ی۲۶ ⭐️بارش ستاره ها 🌴برادرهایم به همراه دیگرجوانان زرند،انجمن ضدبهائیت تشکیل داده وهر جامنصوب به آن ها بود،خراب می‌کردندو گاهی اعلامیه ی امام را به خانه می آوردند. 🔸من اخبار واطلاعات مربوط به سخنان امام ونحوه ی مقاومت وایستادگی مبارزان در شهرهای مختلف وحتی دست گیری وشهادت نیروهای مذهبی در زندان‌های سیاسی والبته خبر منع مصرف کوکاکولا را از زبان برادرم،محمد می شنیدم. 🌴هر با اعلامیه ها به دستم می رسید،در میان اوراق کتاب ها قایم می کردم،با خودم به مدرسه می بردم وبه دوستان مطمئن می دادم و سفارش می کردم که شما به هر کسی که می شناسید اطمینان دارید، بدهید. 🔸با این روش اعلامیه های امام یا متن سخنرانی شان را در بین جوانان هم سن وسال وهم مدرسه ای پخش می کردم. هر با اعلامیه ای به دست مدیر می رسید،نفس در سینه ام حبس می شد. 🌴یکی،دو بار پای من هم به این جور باز جویی ها باز شد.دیدن من در آن حال که بارها به خاطرحجاب تنبیه شده بودم،مدیر را جری تر کرد اگر منعش نمی کردند،خر خره ام را با دندان می جوید. 🔸من همان دختری که بارها به خاطر حجاب ،شماتت شده بودم،حالا با اتهام پخش اعلامیه در دفتر مدرسه رو به روی مدیر ایستاده بودم،چنان دستش را به صورتم کوبید کا جای انگشتانش صورتم را علامت دار کرد. 🌴راه می‌رفت وداد می زدو حرف هایش را شسته ونشسته بارم می کرد.کلماتی که شنیدنش طاقت می خواست. 🔸تنبیه و تهدید در گفتارش موج می زد، گرچه کلماتی که از دهانش خارج می شد، شأن انسانی او را زیر سؤال می برد، ولی حاضر بودم بدتر از این فحش ها را بشنوم،ولی پای سازمان امنیت در این مورد باز نشود. 🌴خانم مدیر با ساواک ارتباط داشت،بااین حال دانش آموزان را برای باز جویی به دفتر می برد،ولی دست سازمان امنیت نمی داد. وادامه دارد...