#کتاب_به_رنگ_خدا
💢خاطرات سرکار خانم زهرا سلطان زاده
همسر مکرمه سردار شهید عبدالمهدی مغفوری
🦋فصل ششم صفحهی 54
با تمامِ وجود
🌼بعد از ازدواج یک هفته در همان اتاق رو به حیاط که نسیم بهاری صبحگاه، روحم را نوازش میداد، ماندیم. احساس میکردم خوشبختی سهم بزرگی در زندگی من دارد.
🦋عبدالمهدی همان بود که مادر گفت. مرد اعمال زیبا بود، نه حرفهای زیبا! گرچه زمانه از آنِ مردان بی ادعا بود، مردانی که خودسازی معنوی حرف بزرگی در زندگیشان داشت.
🌼در سادگی و صداقت، صفا و صمیمیت از هم سبقت میگرفتند و در تمام خصوصیات زیبا مشترک بودند و شوی من همچون دیگر نیروهای سپاه در خلوص و رضایت حضرت رب، حرف اول را میزد.
🦋در آن یک هفته، صبح زود به زرند میرفت و شبهنگام برمیگشت. دائمالوضو بود. صبحانه فقط اول ماه پنیر میخورد، بقیه روزها تخممرغ آبپز با نمک و مرزنجوش و یا نان را میان کاسهی شیر تلیت میکرد و میخورد.
🌼اگر صد جور غذا وسط سفره بود، او فقط یکی را برمیداشت. چای نمیخورد و من به سفارش مادر برایش دمنوش با عسل درست میکردم. یک هفته مهمان خانهی پدرش بودیم و مادرش سعی میکرد این یک هفته پسر نودامادش روز های خوشی را تجربه کند.
و ادامه دارد...