مهریه ام روی آن نوشته شده بود:۳۱۳سکه بهار آزادی، یک دست آینه شمعدان،حلقه،انگشتر و سرویس جواهرات.بزرگ ترهای فامیل امضا کردند.خانم ها طبقه اول بودند و آقایان خانه پدرت که تقریبا روبروی خانه ما بود.بی بی،مادر بزرگت،انگشتر سرویسی را که برایم گرفته بودید دستم کرد،النگویی هم به این یکی دستم. مامان آمد صدایم زد:((سجاد باهات کار داره.)) بلند شدم و رفتم داخل راهرو.سجاد تا چشمش به من افتاد زد توی سرش:((وای مامان اشتباه کردیم آبجی رو دادیم!وای خدا حیفه این ماه پیشونی!ببین چقدر خوشگله!چرا باید دسته گلمون رو بدیم بره؟)) مامان تندی در را پیش کرد و لپش را کَند:((سجاد هیس!زشته.این حرفا چیه میزنی؟)) صحابه از اتاق بیرون آمد.سجاد به او نگاه کرد،درحالی که اشک می ریخت:((این یکی رو دیگه نمیدیم مامان! آدم باید آبجیش رو کنارش نگه داره!)) آمدی و برای عقد مرا محضر بردی.تعدادی از مهمان ها هم آمدند. اتاق عقد کوچک بود و سالنی بزرگ کنارش.خانم ها آمدند داخل اتاق.نشستم پای سفره و خنچه عقد.هوا گرم بود.نشستی کنارم. نگاهم به زیر بود که یکی قران را گذاشت روی دامنم.شروع کردم به خواندن سوره یوسف.باید آقا خطبه را میخواند،اما قبل از آن تورا صدا زد:((آقا مصطفی بیا تا شروط عقد رو برات بگم.)) رفتی.صدایش می آمد:((همه شروط به نفع خانمه.حواست هست شما؟)) _بله بله حاج آقا حله! ‌ ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran