🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃
🍃
⏰️
#به_وقت_مطالعه
📚
#سلام_بر_ابراهیم
⭕️ قسمت ۲۶
🏷 یدالله
🔻راوی : سید ابوالفضل کاظمی
به همراه چند نفر از دوستان نشسته بوديم و در مورد ابراهيم صحبت می كرديم.
يكي از دوســتان كه ابراهيم را نمی شــناخت تصويرش را از من گرفت و نگاه
كرد.
بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستيد اسم ايشون ابراهيمه!؟
با تعجب گفتم: خب بله، چطور مگه؟!
گفت: من قبلاً تو بازار سلطاني مغازه داشتم. اين آقا ابراهيم دو روز در هفته
َسر بازار می ايستاد. يه كوله باربري هم می انداخت روي دوشش و بار می برد.
يه روز بهش گفتم: اسم شما چيه؟
گفت: من رو يدالله صدا كنيد!
گذشت تا چند وقت بعد يكي از دوستانم آمده بود بازار، تا ايشون رو ديد
با تعجب گفت: اين آقا رو ميشناسي!؟
گفتم: نه، چطور مگه!
گفت: ايشــون قهرمان واليبال وكشــتيه، آدم خيلي با تقوائيه، براي شكستن
نفسش اين كارها رو ميكنه. اين رو هم برات بگم كه آدم خيلي بزرگيه!
بعد از آن ماجرا ديگه ايشون رو نديدم!
صحبت های آن آقا خيلي من رو به فكر فرو برد.
اين ماجرا خيلي براي من عجيب بود. اينطور مبارزه كردن با نفس اصلاً با عقل جور در نمی آمد
*******
مدتي بعد يكي از دوستان قديم را ديدم. در مورد كارهاي ابراهيم صحبت می کرديم. ايشان گفت: قبل از انقلاب يك روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما.
من و برادرم و دو نفر ديگر را برد چلوكبابي، بهترين غذا و ســالاد و نوشابه
را سفارش داد.
خيلي خوشــمزه بود. تا آن موقع چنين غذائي نخورده بودم. بعد از غذا آقا
ابراهيم گفت: چطور بود؟
گفتم: خيلي عالي بود. دستت درد نكنه، گفت: امروز صبح تا حالا توي بازار
باربري كردم. خوشمزگي اين غذا به خاطر زحمتيه كه براي پولش كشيدم!!
ادامه دارد...
@Khademinshohada_Fars 🌱