بسم الله الرحمن الرحیم
#من_زنده_ام
قسمت_صدو پنجاه و نه
- هذا قفس الاسرا
واژه قفس مفهوم اردوگاه را سخت و رقت بار می کرد . ساختمانی با سیم های خاردار و دژهای بلند به یاد یکی از قصه های بی بی افتادم که درآن دختری زیبا در قلعه ای با دیوار های بلند و دست نیافتنی گرفتار و زندانی بود بلافاصله بعد از پیاده شدن ما را به اتاق فرمانده اردوگاه بردند . او خودش را نقیب احمد معرفی کرد و گفت :
- اهنانه قفص اسری ، للوصل وعده قوانین الخاصه انتن لازم اتکونن داخل وکت اللی ایطلعون الرجال الاسری ممنوع تتکلمن مع الاسری الاخرین اذا تحتاجن شی اتکلمن ویا الحارس العراقی ،هو مثل اخوجن (اینجا قفس اسرای موصل است و قوانین خودش را دارد . شما نباید زمانی که اسرای مرد بیرون هستند ازآاسایشگاه بیرون بیایید ، حرف زدن بااسیران دیگر ممنوع است ،اگر تقاضایی داشتید از نگهبان عراقی بخواهید او مثل برادر شماست )
تصور روشنی از اردوگاه نداشتم جز آنچه که در فیلم های جنگی دیده بودم فقط می دانستم همه اسیران جنگی در اردوگاه نگهداری می شوند . بی قرار دیدن بقیه اسرا بودم ولی به هر جا چشم می چرخاندم فقط نیروهای چاق و سرحال یعنی با کلاه های قرمز و مشکی را می دیدم که در حال قدم زدن بودند همراه با سه سرباز دیگر و نقیب احمد وارد اردوگاه شدیم هیچ کس در محوطه نبود و هیچ صدایی شنیده نمی شد تمام اسرا را در داخل آسایشگاه هایشان برده بودند نقیب احمد می خواست اردوگاه را به ما نشان دهد .
به سمت آسایشگاه ها که نزدیک شدیم از پشت تمام پنجره های آسایشگاه ها فقط چهره هایی با گونه های برجسته و چشم های فرورفته و صورت های تراشیده پیدا بود صورت هایی که همه شبیه هم بودندآنچنان از سر و کول هم بالا رفته بودند که تنه و گردن آنها پیدا نبود بی اختیار به آسایشگاه ها نزدیک شدیم چهره ها حتی پلک نمی زدند چشم هایی که حیا می کردند در چشم ما خیره بمانند اما نمی توانستند نگاه خود را بدزدند . باز هم چند قدم نزدیک تر رفتم مثل اینکه وارد میدان مین می شدم نقیب احمد فریاد کشید :
- لا تتقد من! (جلو نروید)!
تصاویر زیبا و فراموش ناشدنی بودند می خواستم مطمئن شوم آنچه می بینم عکس و تصویر نیست ، خواب و خیال نیست، مثل کودکی که به آتش دست می برد تا گرما را حس کند که این آتش است باز دو قدم جلوتر رفتم هرچه به آنها نزدیکتر می شدم در نگاه آنان تصویر واضح تری از خودم می دیدم . انگشت اشاره را سریع به سمت پنجره بردم ، شیشه پنجره را که لمس کردم مثل تصویری که در آب افتاده باشد و ناگهان سنگینی در آن بیفتد و تصویر در برابر چشمانت بلغزد ، همه آن چهره های بی تن و گردن بر هم لغزیدند و به حرکت در آمدند فهمیدم آنها از شدت اشتیاق صامت و ساکت شده اند ، مثل اینکه دکمه رادیو را زده باشم ، ناگهان یکصدا پشت سر هم صلوات فرستادند و سرود بسیار زیبایی را که از قبل تمرین و آماده کرده بودند ، خواندند . صدا از یک پنجره قطع می شد و از پنجره بعدی آغاز می شد . هیچ گروه و ارکستر نظامی را با این نظم و آراستگی ندیده بودم . آنقدر تحت تاثیر همدیگر قرار گرفته بودیم که حین خواندن گریه می کردند و اشک هایشان را با آستینشان پاک می کردند . ما هم با آنها گریه می کردیم و گاهی به نشانه تشکر لبخند می زدیم و دست و سرمان را تکان می دادیم .
نقیب احمد تحت تأثیر آن فضا مبهوت مانده بود و فقط تماشا می کرد ، اوضاع از کنترل او خارج شده بود ، از کنار آسایشگاهی که در بیمارستان اردوگاه بود گذشتیم اما نقیب احمد اجازه نداد وارد آسایشگاه شویم .
در آن قفس بی صبرانه منتظر بیرون آمدن بقیه پرندگانی بودیم که به بند کشیده شده بودند ولی حضور دائمی نگهبان بعثی ، تصویر پشت پنجره را مخدوش می کرد و ما ناگزیر از پنجره فاصله می گرفتیم ، از سلول ما یک پنجره رو به برادرانمان باز می شد و روبه روی پنجره آسایشگاه باغچه سرسبزی بود که در آن صیفی جات و سبزیجات کاشته بودند و باغ بازی های دوران کودکی را برایم تداعی می کرد.
پایان قسمت صد و پنجاه و نهم