هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
📓رمان امنیتی رفیق #قسمت19 و طوری که بقیه متوجه نشوند، اسلحه زیر کتش را به پیش‌خدمت نشان داد. پیش‌
📓رمان امنیتی رفیق امید تازه‌ای دوید میان رگ‌هایش و خواب از سرش پرید: - چشم آقا. الساعه می‌آم. و بدون حرف اضافه‌ای قطع کرد. دستی به صورتش کشید و کمی از آب بطری را به سر و صورتش زد تا سرحال شود. با حسین تماس گرفت و خبر تماس حانان را داد. حسین گفت: - معلومه بهت اعتماد کرده. خوبه. تو هم یکم تاخیر کن که شک نکنه. - چشم. تازه یادش افتاد چقدر گرسنه است. قدم‌زنان راه افتاد سمت سوپرمارکتی که چند کوچه پایین‌تر بود و یک کیک خرید. همزمان، حواسش به ساعت بود که خیلی دیر نکند. داخل ماشین نشست و خواست کیکش را گاز بزند که همراه شخصی‌اش زنگ خورد. مادر بود. یادش آمد چندروز است که با خانه تماس نگرفته. سریع تماس را وصل کرد: - جانم مامان گلم؟ - جانم و کوفت. تو کجایی چند روزه؟ عباس بلند خندید: - فداتون بشم که انقدر مهربونین. اولا سلام، دوما کجا باشم خوبه؟ دنبال یه لقمه نون حلال! مادر هم خنده‌اش گرفت: - خب تو نمی‌گی نگرانت می‌شم؟ حالا خونه نمی‌آی طوری نیست، ولی هربار یه زنگ بزن. - چشم مامان. ببخشید، واقعا دستم بند بوده که نشده زنگ بزنم. شرمنده، حلالم کنین. - حالا الان کجایی؟ - گفتم که! دنبال یه لقمه نون حلال! مادر آه کشید: - تو که به ما نمی‌گی... ولی مواظب خودت باش. - چشم. شمام سلام برسونین به بابا. از طرف من ببوسیدش، به اونم بگید از طرف من شما رو ببوسه! و با شیطنت لبخند زد. مادر حرص خورد: - بی‌تربیت! عباس نگاهی به ساعت کرد. داشت دیر می‌شد. گفت: - مامان جان من باید برم. امری ندارین؟ - نه عزیزم. خدا به همراهت. - یا علی. و گوشی را قطع کرد. استارت زد و راه افتاد به سمت خانه حانان. جلوی در ایستاد و یک بوق کوتاه زد. حانان بلافاصله بیرون آمد و سوار شد: - برو به این آدرسی که بهت می‌دم. و یک کاغذ به عباس داد. عباس آدرس را به خاطر سپرد و راه افتاد: - چشم. البته خیابونا بخاطر انتخابات یکم شلوغه، ولی من از یه مسیری می‌برمتون که زود برسیم. عباس راست می‌گفت. خیابان‌ها شلوغ بود. هواداران نامزدها داشتند آخرین تلاش‌هایشان را برای جذب می‌کردند. از جلوی ستاد هرکس رد می‌شدی، صدای یک آهنگ می‌آمد. هرکسی سازی می‌زد برای خودش! ادامه دارد...