📗رمان امنیتی رفیق
#قسمت118
حسین لبخند زد:
- پس دقیقاً اومدم سراغ اصل جنس...خوبه. بعداً درباره این که چطوری اون غلط اضافه رو انجام دادی مفصل با هم حرف میزنیم. الان میخوام بگی کی از تیم من بهتون خبر میرسونده؟ فقط حواست باشه بازیم ندی. چون الان دیگه شانسی برای نجات نداری...بهتره حداقل راستش رو بگی تا شاید از بار گناهت کم بشه و بتونم یه کاری بکنم برات.
مرد آب دهانش را قورت داد و دوباره سیبک گلویش تکان خورد. حسین گفت:
- خب، یکییکی اسم میبرم؛ تو هم با همون روش قبلی جوابم رو میدی...نفر اول؛ عباس...؟
مرد با انگشتش دست حسین را نوازش کرد. حسین آسودهتر نفس کشید؛ هرچند خودش هم عباس را آزموده بود. گفت:
- خانم صابری؟
مرد دوباره دست حسین را نوازش کرد. حسین به خانم صابری هم ایمان داشت و تعجب نکرد. نام دیگری را به زبان آورد:
- کمیل؟
مرد لبانش را با زبان تر کرد و انگشتش را بر دست حسین کشید. حسین با آرامش چشمانش را بر هم گذاشت. حالا نوبت اسمی رسیده بود که حسین میترسید آن را به زبان بیاورد؛ چرا که چند وقتی بود ذهنش دور و بر آن اسم میچرخید. با این که همان روز امتحانش کرده بود؛ ولی میخواست مطمئن شود. آرام گفت:
- امید؟
منتظر بود مرد دستش را فشار بدهد؛ و نمیدانست اگر چنین اتفاقی بیفتد باید چه واکنشی نشان بدهد؛ اما مرد مثل قبل، باز هم انگشتش را حرکت داد. حسین در کمال ناباوری، با صدایی که کمی بالا رفته بود گفت:
- مطمئنی؟
مرد بیدرنگ دست حسین را فشار داد. حسین این بار سعی کرد به خودش مسلط باشد:
- خب، یه نفر دیگه؛ میلاد؟
مرد کمی صبر کرد. پلکهایش کمی تکان خوردند و حسین، لرزش خفیف دستش را احساس کرد و چند لحظه بعد، مرد با حالتی از تردید به دست حسین فشار آورد. حسین لبخند زد و با آرامش نفسش را بیرون داد؛ درباره دو نفر عضو جدید تیم یعنی مرصاد و پیمان خیلی حساس نبود؛ اما محض احتیاط پرسید:
- درباره پیمان و مرصاد چیزی میدونی؟
مرد پاسخ منفی داد. حسین نیشخند زد:
- آفرین وطنفروش! برای مرحله اول همکاریت بد نبود. بعداً بیشتر با هم حرف میزنیم.
و از جا بلند شد. به نگهبان سپرد چهارچشمی حواسش به مرد باشد و از اتاق خارج شد. ابراهیمی که پشت سر حسین میرفت، هنوز در بهت مانده بود:
- چطوری فهمیدین خودشو به موشمردگی زده؟
حسین لبخند کمرنگی زد و شانه بالا انداخت:
- به هر حال این موها رو که توی آسیاب سفید نکردم!
#ادامه_دارد
#رمان_امنیتی_رفیق
#به_قلم_فاطمه_شکیبا