🔰
#بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی
#شهریور 🌾
✍️به قلم:
#فاطمه_شکیبا
قسمت 30
در مسیر اصفهان به تهران که بودیم، افرا بالاخره وا داد. گفت آن کسی که منتظری میگفت میتوانیم ازش کمک بگیریم، پدرش است. پدری که وقتی افرا بچه بوده، افرا و مادرش را رها کرده و رفته. بعد هم مادرش بیمار شده و فوت کرده.
همین هم شده که افرا در یک قهر طولانی با پدرش به سر میبرد و با وجود اصرار پدرش، نه حاضر است با او زندگی کند و نه حتی با او حرف بزند. بعد از فهمیدن راز افرا، احساس نزدیکی بیشتری کردم با او. یک چیز مشترک داشتیم هردومان: غم فقدان مادر و کینه از پدر.
البته درباره افرا، فکر نکنم کینهاش به اندازه من شدید باشد. افرا هم متقابلا، کمی گاردش را مقابلم پایین آورده و حاضر شده با من بیاید مرکز خورشید. فکر میکند هیچ چیز پنهانی از هم نداریم؛ دخترکِ سادهی بیچاره!
گرمای مطبوعی داخل مرکز هست که فشار سرمای آبان را از دوشم برمیدارد. تنها چیزی که سکوت مرکز را میشکند، صدای گریه و خندهی بچههاست که با گل و گلدانهای متعددِ چیده شده دور تا دور سالن انتظار، روح میبخشد به فضا. انقدر رنگهای به کار رفته در سالن، شاد و زیبا هستند که هرکس نداند، فکر میکند آمده مهدکودک نه مرکز درمانی.
اینجا، بزرگترین و مجهزترین مرکز درمانی مغز و اعصاب کودکان در جنوب غرب آسیاست و یکی از پنج مرکز برتر مغز و اعصاب کودکان در جهان. که البته از این پنج مرکز، یکی دیگرش هم در ایران است.
میروم به سمت میز اطلاعات و کارمندِ پشت میز، زودتر سلام میکند؛ با لبخندی که به همه مراجعان تحویل میدهد: سلام. روزتون بخیر، چطور میتونم کمکتون کنم؟
هرچه جمله در ذهنم مرتب کرده بودم، از یادم میرود و دست و پایم را گم میکنم: ام... من...
افرا به دادم میرسد و به کارمند میگوید: سلام. میخواستیم ببینیم چطور میشه کارمندهای قدیمی اینجا رو پیدا کنیم؟
لبخندِ کارمند روی لبهایش میماسد: قدیمی؟ منظورتون چه زمانیه؟
-کارمندهایی که قبل از آتشسوزیِ ده سال پیش اینجا کار میکردن.
و من سریع جمله افرا را تکمیل میکنم: مثلا سال دوهزار و هفده... یعنی... نود و شش...
ابروهای کارمند میروند بالا و تهماندهی لبخندش هم محو میشود: این مربوط به مدیریت قبلی مرکزه؛ من اطلاعی ندارم. البته احتمالا هرکس اون زمان اینجا کار میکرده، تا الان باید بازنشست شده باشه.
لجم میگیرد؛ اما ناامید نمیشوم. پرونده پزشکیام را از کیفم میکشم بیرون و نشانش میدهم: ببینید... پزشک من ایشون بودن، خانم دکتر صدقی. میشناسیدشون؟
کارمند نگاهی به کاغذهای رنگ و رو رفته و قدیمی میاندازد و مشخصات پزشک. سرش را تکان میدهد: نه، ایشون رو اصلا نمیشناسم. اینا مربوط به مدیریت قبلی اینجاست.
افرا میگوید: چیزی از اسناد مدیریت قبلی ندارید؟
-متاسفم، نمیتونیم در اختیارتون بذاریم؛ چون محرمانه ست.
دستانم مشت میشوند تا کفگرگی نزنم به صورت آن کارمندِ لعنتی. افرا میگوید: میتونم با خانم دکتر ساعی صحبت کنم؟
#ادامه_دارد ...
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐
https://eitaa.com/istadegi