بسم الله الرحمن الرحیم 🔹قسمت شصت و نهم برادرهایم را می‌دیدم که دست بسته و اسیرند. نمی خواستم جلوی دشمن ضعف نشان دهم. عنوان بنت الخمینی و ژنرال به من جسارت و جرات بیشتری می‌داد. اما از سرنوشت مبهمی که پیش رویم بود، می ترسیدم. نمی توانستم فکر کنم چه اتفاقی ممکن است برای ما بیفتد. دلم روضه ی امام حسین علیه السلام می خواست. دوست داشتم یکی بنشیند و برایم روضه عصر عاشورا بخواند. خودم را سپردم به حضرت زینب... وقتی ما را داخل گودال انداختند، برادرها جا باز کردند. روی دست و پای همدیگر نشستند تا ما دوتا راحت بنشینیم و معذب نباشیم. سرباز‌های عراقی که این صحنه را دیدند به آنها تشر زدند که چرا جا باز می کنید و روی دست و پای هم نشسته اید و با اسلحه هایشان برادر ها را از هم دور می کردند. نگاه های چندش آور و کش دارشان از روی ما برداشته نمی‌شد. یکبار یکی از برادرها که لباس شخصی و هیکل بلند و درشتی داشت، با سر تراشیده و سبیل های پرپشت بلند شد و با لهجه ی غلیظ آبادانی جواد را صدا کرد و گفت: هر چی گفتم راست و حسینی براشون ترجمه کن، تا شیرفهم بشن. رو به سربازهای بعثی کرد و گفت: به من میگن اسماعیل یخی، بچه ی آخر خطم، نگاه به سرم کن ببین چقدر خط خطیه، هر خطش برای دفاع از ناموسمونه. ما به سر ناموسمون قسم می خوریم. فهمیدی؟ جوانمرد مردن و با غیرت و شرف مردن برای ما افتخاره. دست به سبیلش برد و یک نخ از آن را کند و گفت: ما به سبیلمون قسم می خوریم. چشمی که ندونه به ناموس مردم چطوری نگاه کنه مستحق کور شدنه. وقتی شما زن ها رو به اسارت می‌گیرید یعنی از غیرت و شرف و مردانگی شما چیزی باقی نمونده که بتونه معنی ناموس رو بفهمه و غیرت رو معنی کنه. شرف پیش شما به پشیزی نمی ارزه. این چه مسلمانیه، آی مسلمانها... سربازها او را می دیدند که چگونه رگ گردنش برآمده و خون جلوی چشمش را گرفته است. از جواد پرسیدند: یالا ترجم، شی گول؟ نخسر علیه رصاصه (یالا ترجمه کن، چی می گه، خرجش یک گلوله است). برادر عرب زبان نمی دانست که چگونه این همه خشم و عصبانیت را تلطیف و بعد ترجمه کند. من و من می کرد. نمی دانست چه بگوید که اسمال یخی گفت: کا، می ترسی از ناموست دفاع کنی؟ زنده بودن هنر نیست. جوانمرد زندگی کردن هنره... جواد رو کرده بقیه ی برادرها و با لهجه ی غلیظ عربی گفت: آقا بگیریدش ترمزش بریده! - تو حواست باشه از ترس مردان و کور دل نشی، کوردل که شدی لاله می شی، بی دست و پا هم می شی، ناموستون رو اسیر کنند و بندازن جلوتون و شما هم ساکت بنشینید و خوشحال باشید که هنوز زنده اید و نکشتنون... پایان قسمت شصت و نهم