#خاطره
✍
دو روایت؛ یک تلنگر...
🌼
#روایت_اول|
دفاع از اسیر بعثی...
یادمه توی عملیات یکی از بچهها که دوستش جلوی چشماش شهید شده بود، با عصبانیت به صورت یکی از اسرای درجهدار بعثی سیلی زد و کمربندش رو بیرون آورد تا کُتکش بزنه. علیرضا تا این صحنه رو دید خودش رو رسوند و مانعِ کتک خوردن اسیر بعثی شد. کمی آب به اسیر داد و آرومش کرد. بعد هم رو کرد به سمت رزمنده و با ناراحتی گفت:
به چه حقی با اسیر این برخورد رو میکنی؟ اگه کمبود نیرو نداشتم، ردت میکردم تا بری. من چنین نیرویی نمیخوام...
🌼
#روایت_دوم|
نذاشت خجالت بکشم...
سوارِ موتور داشتیم برمیگشتیم، که روی یه تپه گاز دادم و با پَرِش رد شدم. یهو
علیرضا از ترکِ موتور افتاد. نگاهش کردم و دیدم روی تپه در حال غلطیدنه... سریع پیاده شدم و رفتم سمتش. خجالت زده و سر به زیر گفتم:
شرمندهام. بلافاصله با لبخند بحث رو عوض کرد و اصلاً به روم نیاورد. گفت:
بهتره حرکت کنیم. وقتی رسیدیم کنار سنگرمون، از خجالت روم نمیشد برم توی سنگر. آخه باهاش همسنگر بودم و روی نگاه کردن به صورتش رو نداشتم. خواستم برم یه سنگر دیگه، که علیرضا اومد، دستم رو گرفت و گفت:
سنگرت اینجاست؛ کجا میری؟ خلاصه چند روز از خجالت نمیتونستم باهاش روبرو بشم. علیرضا که این شرمساریام رو متوجه شده بود؛ یه روز اومد بغلم کرد و گفت:
اتفاقی نیفتاده که! اشتباه از من بود که خودم رو محکم نگه نداشتم؛ اینقد خودتو اذیت نکن...
📚منبع:کتاب دلداده؛ صفحات ۷۵ و ۸۶
#تلنگر|
خودتو بذار جای علیرضا...
خودتو بذار جای شهید علیرضا ماهینی؛ اگه توی این شرایط باشی چیکار میکنی؟
@khakriz1_ir
#شهیدماهینی #شهدای_بوشهر