-گفت قربونت بشم ، دیگه دستم جامونده، عزیزم نمی تونم ، نمیشه -نمیشه رو من نمی فهمم، اونقدر گفتم و گفتم تا اینکه دیدم بابام گریه کرد، و گفت:چشم این دفعه که رفتم اگه خودم جانموندم دست راستمو رو میارم ،