بعد برام تعریف کرد،
گفت دخترم یادته وقتی بابات دفعه آخری که داشت می رفت دست راستشو با خودش بیاره
گفت دیگه نزار بچه م رفتنمو تماشا کنه..
بغلت کردم، یادته؟
این رقیه هم وقتی باباش داشت برای اخرین بار میرفت، عمه اش گفت دیگه رفتن باباتو تماشا نکن،
بعد تعریف کرد و گفت
یه روزی همین جا خرابه ای بود
یه تشتی آوردن ، سر باباشو آوردن
اونم مثه تو خیلی خوش سرو زبون بود
همش با. باباش درد و دل میکرد
سر باباش رو براش آوردن
با سر باباش درد و دل میکرد
تا اینکه ما رسیدیم به اونجاییکه که بالا سرش نوشته بود
السلام علیک یا سیدة تنا رقیه (س)
نگااااه کردم
دیدم یه حیاط کوچولو