#126
سرم گیج میرفت اما اونقدر مسکن واسم زده بودن درد نداشتم.. داشتم تلو تلو دنبال اون دراز بی رگ میرفتم که یه لحظه چشمام سیاهی رفت و دستمو به دیوار گرفتم...
راه رفته برگشت و بهم نزدیک شد!
_چی شد؟ خوبی؟ میخوای بیشتر بمونیم؟
باحرص گفتم:
_کوپن شو داری بیشتر نگهداری منو؟ (منظورم این بود جرات داری بیشتراز این از بابات پنهون کنی)
باحرص گفت:
_مثل آدم بلد نیستی حرف بزنی؟ حتما باید ذاتتو نشون بدی وپاچه همه رو بگیری؟؟ ضمنا اونش به تو مربوط نیست اگه حالت خوب نیست انشالله قصد مردن داری بیشتر بمونیم!
_انشالله درد وبلام بخوره اول توسر تو بعدش هرکی چشم دیدن منو نداره!
_خب پس معلومه حالت خوبه.. تا جدی جدی نزدم ناقصت کنم راه بیوفت بریم!
عصبی تر صدامو بالا بردم وگفتم:
_کوری؟ نمی بینی سرم گیج میره؟
کلافه چنگی به موهاش زد و بی معطلی دست هاشو زیر پاها و کمرم انداخت و بغلم کرد...
_آی آی چیکار میکنی؟
_مگه نمیگی سرت گیج میره؟ دو دقیقه خفه بشی میبرم سوار ماشینت میکنم بریم خونه!
چون تو بغلش بودم صورت هامون خیلی بهم نزدیک بود باحرص تو صورتش گفتم:
_خودت خفه شو!
نگاهی غضب آلود بهم انداخت و بدون حرف حرکت کرد سمت درخروجی!
_نندازی منو!
_اونقدر بدبخت نشدم نیم مثقال آدمو نتونم بلند کنم!
زدم رو شونه اش و با لودگی گفتم:
_نه بابا خوشم اومد حمال خوبی میشی! باریلا پهلوون! ضمنا من ۶۵ کیلوم چشم حسودم کور نشون نمیدم!