#374
باحرف سارگل خیالم راحت شدو نفس آسوده ای کشیدم...
_آهان آره راست میگی.. خودمم نمیدونم چی دارم میگم..
انگار هنوز کامل بیدارنشدم.. گیج میزنم..
مامان_ برو یه کم آب به سر و روت بزن منم ناهارت رو واست گرم کنم..
باشنیدن کلمه ی ناهار مغزم جرقه زد.. قرار بود ناهار رو با آرش بخوریم..
_من.. من دیرم شده مامان.. دستت دردنکنه.. فکرنمیکنم برسم ناهار بخورم!
_دیر واسه چی؟ کجا میخوای بری مگه؟
نگاهی به سارگل انداختم
انتظار داشتم یه چیزی بگه و به دادم برسه اما انگار اونم مثل من حرفاش ته کشیده بود!
یه کم فکرکردم چیزی به ذهنم نرسید.. توی همون چند ثانیه تصمیم گرفتم با بهونه ی دستشویی رفتن
یه کم زمان بخرم تا بتونم فکری کنم و بهونه ای سرهم کنم..
_میگم بهت قربونت برم صبرکن برم دستشویی میام بهت میگم مثانه ام داره میترکه!
منتظر هیچ حرفی نشدم فورا پریدم توی سرویس بهداشتی..
حالا چیکار کنم؟ بهشون چی بگم؟ هنوز چهار روز نشده
که گفتم دیگه نمیخوام اونجا کارکنم و دنبال کار جدید میگردم!
الان چطوری بگم میخوام برگردم توی همون خونه؟؟؟!!!