#376
باباخندید و درحالی که به طرف آشپزخونه میرفت گفت:
_اشکال نداره که بابا.. من حرفی ندارم اصلا تو ساعت چهار بیدارشو خوبه؟
_عالیییی!
_چایی میخوری واست بریزم؟
_مرسی قربونت.. خودم میام میریزم...
سارگل با تشر وصدای بلند گفت:
_چی چی رو میام میریزم؟ ساعت رونگاه کردی؟ میخوای چایی هم بخوری؟
باگیجی به سارگل نگاه کردم و نامحسوس سری به نشونه ی نفهمیدن تکون دادم...
دوباره بدون اینکه بذاره من حرف بزنم ادامه داد:
_واقعا میخوای زن بیچاره رو با اون حالش توی بیمارستان تنها بذاری؟ خوبه خودت میگی کسی رو نداره ها...
حالا نوبت بابا بود که مثل من گیج بشه و به سارگل نگاه کنه!
مامان_ توکاریت نباشه سارگل خودش تصمیم میگیره دخالت نکن..
بابا_ چی شده؟ زن کیه؟ تصمیم چی؟
سارگل_ وای بابا دخترت دلش از سنگ شده بخدا من شک دارم این همون سارای خودمون باشه!
مگه نمیدونی آمنه، زن پندار بیمارستانه؟
_خب آره میدونم! خداشفاش بده چه ربطی به سارا داره؟
_ربط داره قربونت برم سارا پرستار اون خانومه و تو شرایط بدی تصمیم به استعفا گرفته