باباخندید و درحالی که به طرف آشپزخونه میرفت گفت: _اشکال نداره که بابا.. من حرفی ندارم اصلا تو ساعت چهار بیدارشو خوبه؟ _عالیییی! _چایی میخوری واست بریزم؟ _مرسی قربونت.. خودم میام میریزم... سارگل با تشر وصدای بلند گفت: _چی چی رو میام میریزم؟ ساعت رونگاه کردی؟ میخوای چایی هم بخوری؟ باگیجی به سارگل نگاه کردم و نامحسوس سری به نشونه ی نفهمیدن تکون دادم... دوباره بدون اینکه بذاره من حرف بزنم ادامه داد: _واقعا میخوای زن بیچاره رو با اون حالش توی بیمارستان تنها بذاری؟ خوبه خودت میگی کسی رو نداره ها... حالا نوبت بابا بود که مثل من گیج بشه و به سارگل نگاه کنه! مامان_ توکاریت نباشه سارگل خودش تصمیم میگیره دخالت نکن.. بابا_ چی شده؟ زن کیه؟ تصمیم چی؟ سارگل_ وای بابا دخترت دلش از سنگ شده بخدا من شک دارم این همون سارای خودمون باشه! مگه نمیدونی آمنه، زن پندار بیمارستانه؟ _خب آره میدونم! خداشفاش بده چه ربطی به سارا داره؟ _ربط داره قربونت برم سارا پرستار اون خانومه و تو شرایط بدی تصمیم به استعفا گرفته