#377
بابا_ شرایطش مهم نیست.. مهم تصمیمیه که گرفته شده.. این همه پرستار وآدم بیکار تواین شهر ریخته مطمئن باش تاحالا جایگزین پیدا کردن و تمومم شده!
آب دهنموبا صدا قورت دادم و اومدم بگم پیدا نشده که مامان گفت:
_انگار پیدا نکردن مرده صبح زود زنگ زده خواهش و تمنا که فعلا تا پرستار مورد اعتماد پیدامیکنن برگرده سرکارش!
باخوشحالی و چشم های گرد شده به سارگل نگاه کردم.. ازاین همه زرنگی و هوش بالاش واقعا هنگ کرده بودم...
دلم میخواست بپرم و یک عالمه ماچش کنم اما باحرف بابا بادم خوابید و آه ازنهادم بلندشد..
_مرده غلط کرده.. معلوم نیست دختره رو چیکارش کردن که تواین شرایط گذاشته اومده.. روبه من کرد وادامه داد:
_دفعه بعدی زنگ زد گوشی رو بده خودم جوابشو میدم.. باشه؟
_آخه.. خب.. آخه زشته بابا.. اونا که به من بدی نکردن.. من بامستخدم خونشون مشکل دارم نه خودشون!
_یعنی چی؟ یعنی میخوای بازم بگردی؟
_خب.. نمیدونم.. زنه بیچاره گناه داره...
_من گناه ندارم؟ گناه من چیه که باید افسردگی و غصه های دخترم رو ببینم؟ ازوقتی اومدی یا تو لاک خودتی یا چشمات بخاطر گریه ی یواشکی سرخه!
اینکه من به روت نمیارم دلیل نمیشه که نمی بینم یا نمیفهمم!
_اشتباه میکنی قربونت برم بخدا من اصلا بخاطر اون ها ناراحت نبودم ویا غصه نخوردم!