رسیدیم جیگرکی و ازشانسم تموم شده بود واومدیم برگردیم که صاحب اصلی مغازه که معروف به دایی بود رسید و آرش رو شناخت.. بعداز سلام واحوال پرسی گفت: _خوش اومدی پسرم.. چرا اینقدر دیر؟ _ ممنون.. آره دیر رسیدیم انگار.. کار اداری داشتیم طول کشید... مرد رو به شاگرد مغازه کرد و گفت: _بیا اینجا ببینم پسر... پسرجوان با سرعت خودشو رسوند وگفت: _جانم ادایی؟ دستور بفرمایید! _آرش جان جز مشترهای همیشگی ماست ببین چی میخوان فورا بیار واسشون! باخوشحالی به آرش نگاه کردم که با لبخند چشمکی زد و از دایی تشکر کردوبه طرف میز رفتیم.. _روزی چندبار میای اینجا که به صورت ویژه پزیرایی میکنن ازت؟ خندید و با شیطنت گفت: _هرروز که نه.. فقط روزایی که تو غذا درست میکردی! اخم هامو توهم کشیدم و گفتم: _کارد بخوری مگه من روی هم رفته چند دفعه غذا پختم که اینجارو پاتوقت کنی؟! بعدشم خیلی خوب یادمه هرموقع من غذا پختم چطوری افتادی رو غذا و دو لپی خوردی! باحرفای من باصدای بلند زد زیر خنده.. باحرص زیرلب وآهسته گفتم: _رو آب بخندی! خنده اش تبدیل به قهقه شد ومیون خنده گفت: _شنیدم چی گفتی! _کجاش خنده داره؟ اصلا من اومدم ناهار بخورم یا حرص بخورم؟ _خیلی خب حرص نخور شوخی کردم! بدون حرف پشت چشمی نازک کردم که گونه ام رو آروم کشید وگفت: _حرص میخوری بامزه میشی.. اما جنبه نداریا..