🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#388 دستمو دراز کردم و دست هاشو که روی میز بهم گره زده بود گرفتم و ادامه دادم: _واسم سخته زنی که عا
یه کم مکث کرد و درحالی که حس کردم واسه گفتن حرفش تردید داره گفت: _شاید این حرفم رو هیچوقت باورنکنی وباخودت یه جوردیگه تعبیرش کنی.. شایدم بعدا از گفتنش پشیمون بشم.. نمیدونم.. اما میخوام یه چیزی رو بهت بگم که یه جورایی سند اثباط رابطه ی جفتمون کنی و بفهمی من تورو واسه یک عمر میخوام.. باکنجکاوی سری تکون دادم و منتظر ادامه ب حرفش شدم... بازم مکث کرد.. کنجکاوتر شدم.. موشکافانه نگاهش کردم... _گفتن این حرف ها افتخار نیست اما من توزندگیم باهزار جور زن های متخلف و رنگارنگ بودم.. از هرکسی که خوشم اومده غیرممکن بوده که صبحش از تخت خواب من بیرون نیومده باشه! بااین حرفش مغزم جرقه زد.. چشم هام سیاهی رفت.. بی اراده دستمو از دستش بیرون کشیدم و از میز فاصله گرفتم.. _خواهش میکنم اشتباه برداشت نکن! همه ی حرف هام مربوط به گذشته اس.. _اما.. من دلم نمیخواد... _اگه صبرکنی میفهمی علت این حرفا چیه! آب دهنمو با صدا قورت دادم ودیگه چیزی نگفتم! پوزخندی زد وبا حالت تمسخر گفت: _باورت میشه اگه بگم همون آدم با اون گذشته، موقع بوسیدنت دست وپاش رو گم میکنه؟