#407
دیگه واقعا نمیدونستم چه خاکی توسرم کنم.. استرس هم به جونم افتاده بود نمیتونستم درست وحسابی فکرکنم..
اومدم به ارسلان زنگ بزنم و ازش کمک بگیرم اما فورا پشیمون شدم!
اگه آرش میفهمید مطمئنا ازم عصبی میشد!
دیگه راهی واسم نموند جز اینکه خودم برم داروخونه و داروهاشو تهیه کنم..
باقدم های بلند اتاق رو ترک کردم و رفتم لباس هامو پوشیدم و آماده ی رفتن شدم..
باخودم فکر کردم اگه با آژانس برم هم زودتر میرسم هم مطمئن تره و خطری هم تهدیدم نمیکنه!
پس فورا آژانس گرفتم و رفتم...
حدودا چهل دقیقه طول کشید تا برگردم خونه!
تموم مدت حواسم پیش آرش بود که تنها خونه است ونکنه چیزیش بشه!
پایین آوردن تبش تا ساعت دو نصف شب طول کشید اما خداروشکر تونستم و موفق شدم!
داشتم واسش سوپ درست میکردم که سایه ای رو توی حال دیدم..
ترسیده به طرف چاقو ها رفتم واومدم چاقویی بردارم که آرش رو توی چهارچوب در دیدم!
_هیع!!!! دیونه!! ترسیدممم!
دست هاشو به حالت تسلیم بالا برد و باچشم های بی جونش نگاهم کرد..
_نترس عزیزم.. منم..
به طرفش رفتم و همزمان گفتم:
_چرا ازجات بلند شدی؟ چیزی میخوای؟ ترسوندی منو!
_معذرت میخوام.. نمیخواستم بترسونمت!
روی پنجه ام بلندشدم ویه کم خودمو کشیدم که قدم بهش برسه!.. دستمو روی گونه اش گذاشتم و گفتم:
_بهتری؟ تبت که پایین اومده خداروشکر.. چیزی میخوای؟
گردنشو کج کرد کف دستمو بوسید وگفت:
_نه چیزی نمیخوام عشقم.. دلم برات تنگ شد