یه قصر بزرگ پراز اشیای قیمتی و شیک.. صدای آروم زنی باعث شد چشم از برسی خونه بردارم وبه طرف صدا برگردم.. _خوش اومدی... _سلام... دستشو به طرفم دراز کرد وگفت: _سلام عزیزم.. من آمنه هستم، شما باید خانم شریفی باشید درسته؟ دستشو گرفتم و بالبخندی اجباری گفتم: _ازآشنایی باشما خوشبختم.. من سارا هستم.. سارا شریفی! _من هم ازآشنایی باشما خوشبختم عزیزم.. بفرمایید بشینید.. وبه سمت مبل ها دستشو دراز کرد... نمیدونستم با چمدونم چیکار کنم که متوجه معذب بودنم شد و روبه زنی که راهنماییم کرده بود گفت: _تهمینه، لطفا چمدون خانم شریفی رو ببر به اتاقشون! زن که حالا فهمیده بودم اسمش تهمینه اس و خدمتکار خونه اس،، چشمی گفت و چمدون رو ازم گرفت... تشکر کوتاهی کردم و رفتم گوشه ترین قسمت کاناپه سه نفر چرمی نشستم... _راحت باش گلم.. فکر اینجا خونه خودته! چقدر این زن زیبا بود.. با اینکه سنش از ۵۵ هم گذشته بود اما اونقدر خوش لباس و خوش قیافه بود که توی نگاه اول نظرتو جلب میکرد.. لاغر اندام و پوستی به سفیدی برف.. چشم های سبز و ابروهای کم پشت.. لب های کوچیک اما قلوه ای.. دماغ کوچیک ودست نخورده.. واقعا زیبا بود.. از همه مهم تر صدای آروم ودل نشین.. صداش شبیه این دوبلر های رادیو شبانه بود... کت ودامن صورمه ای گرون قیمت تنش پولدار بودنشو به رخ میکشید.. یاد مامان خودم افتادم.. لباس های ساده و رنگ رو رفته مامان من کجا و این کجا! _ارسلان راجع شما بامن حرف زد.. خوشحالم که کنار ما هستی.. _ممنونم.. من هم کنار شما بودن خوشحالم.. _من مشکل خاصی ندارم و چون خدا بهم فرزند دختر نداده ازهمون جوانی ارسلان اصرار زیادی به داشتن همدم برای من بود وچندین ساله که اسم پرستار کنار اسم من میاد.. اینارو گفتم که درجریان باشی مسئولیت یه زن پیر و زمین گیر گردنت نیست! _اختیار دارید.. بدون توضیح هم کامل این موضوع قابل فهمه! برگه ای رو از روی جلو مبلی برداشت و به طرفم گرفت.. _اینارو مطالعه کن اگه سوالی داشتی ازم بپرس.. توی اون کاغذ ساعت صرف وناهار شام و قوانین خونه بود.. طبق نوشته آخر هفته ها مهمونی و دور همی داشتن که از شانس خوبم فردا بود.. متاسفانه اسمی از پسرش نیاورده بود و خیلی دلم میخواست راجع آرش هم چیزهایی رو بدونم اما خجالت کشیدم بازگو کنم!