🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی744 اخمام رو تو هم کشیدم و جدی گفتم: _ میتونم بپرسم پول استخدام چندتا کارمند از کجا میخوا
مامان اومد جلو یه گوشه اتاق نشست و دست منم کشید کنار خودش نشوند و گفت: _ تو جوونی، قشنگی، مستقلی، مگه چته که نمیخوای ازدواج کنی؟ برا چی ازدواج نکنی؟ به این فکر کن که وقتی به سن ما رسیدی تنهایی چقدر برات سخته! _ جواب سوالم رو بده _ یعنی خودت شرایطت رو نمیدونی مادر؟ _ نه نمیدونم، میشه بدونم؟ بابا که اخماش رو بدجور درهم کرده بود، گفت: _ بسه خانم، بسه! _ نه بابا بس نیست، بذارید تا من شرایطم رو بفهمم بدونم ببینم قضیه چیه مامان لبخند کجکی زد و گفت: _ مادر خب تو یه بار نامزد کردی، اسم یه مرد روته، دست یه مرد بهت خورده، بالاخره فرق داری با یه دختری که مجرده احساس کردم یه گوشه ای از قلبم شکست، بدجور هم شکست؛ قلبم چنان تیر کشید که ناخودآگاه دستم رو روی سینه ام گذاشتم! گلوم رو بغض گرفت، بغضی که از بی مِهری مادرم به وجود اومده بود! بغضی که از حرفای شکننده ی مادرم به وجود اومده بود! وقتی مادر خودم...کسی که من رو بدنیا آورده...کسی که خانواده ی منه؛ این حرفارو میزنه، پس چه انتظاری میشه از بقیه داشت؟ پس آیا بقیه چی میگن؟! بقیه چه اَنگی به من میزنن؟ نگاهی به مامان انداختم، با بغض لبخند تلخی زدم و آروم گفتم: _ دستت درد نکنه مامان بعد هم از روی زمین پاشدم و بدون اینکه حرفی بزنم به سمت اتاقم رفتم؛ وارد شدم و در رو پشت سرم قفل کردم. رفتم روی تخت نشستم و زانوهام رو بغل کردم و بی صدا اشک ریختم! بیصدا گریه کردم و گریه کردم و گریه کردم... دلم سوخت، بدجور هم سوخت! دلم از حرف مادری که خودش من رو با دستای خودش بزرگ کرد، سوخت! دلم از مادری که بهم گفت دست خورده سوخت!