🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی747 بابا با ناراحتی بغلم کرد و سرم رو روی شونه اش گذاشت و گفت: _ مادرت منظور بدی نداشت _
از روی تخت پاشدم و با درموندگی روبروی بابا زانو زدم؛ دستاش رو توی دستام گرفتم و گفتم: _ باباجونم، قربونت برم من نمیخوام ازدواج کنم _ چرا بابا؟ دهنم رو باز کردم تا حرفی بزنم اما لحظه پشیمون شدم و ساکت موندم! _ بگو! چرا حرفتو میخوری؟ _ چی بگم آخه؟ _ اینکه یه دختر مجرد که از به هم خوردن نامزدیش بیشتر از یکسال میگذره، چرا نمیخواد ازدواج کنه؟! علتش واضح و مشخص بود اما قابل گفتن نبود! _ چون من به کسی احتیاج ندارم، چون حوصله ی کسی رو ندارم، چون نمیتونم یه مَردی که معلوم نیست پشت سر من چیکارا میکنه و با چندتا دختر چشم داره رو تحمل کنم! چون قرار نیست همه آدمای مجرد ازدواج کنن! چون من یه دختر مستقل و تنهام و ترجیحم اینه که همینطوری ادامه بدم و از زندگیم کاملا راضی ام بابا دستی به موهام کشید و با ناراحتی گفت: _ دخترم یه سوال بپرسم ازت؟ _ بپرس باباجان _ از من ناراحت نشیا بابا _ بپرس قربونت برم _ تو...تو هنوز علاقه ای به اون پسر کوهیار داری؟ با جدیت سرم رو تکون دادم و صریح گفتم: _ نه به هیج وجه _ پس این غم سنگین و تموم نشدنی چشمات بخاطر چیه؟ اگه دیگه به اون علاقه نداری پس چه دردی داری که اثراتش از تو چشماتم معلومه...