#خالهقزی748
از روی تخت پاشدم و با درموندگی روبروی بابا زانو زدم؛ دستاش رو توی دستام گرفتم و گفتم:
_ باباجونم، قربونت برم من نمیخوام ازدواج کنم
_ چرا بابا؟
دهنم رو باز کردم تا حرفی بزنم اما لحظه پشیمون شدم و ساکت موندم!
_ بگو! چرا حرفتو میخوری؟
_ چی بگم آخه؟
_ اینکه یه دختر مجرد که از به هم خوردن نامزدیش بیشتر از یکسال میگذره، چرا نمیخواد ازدواج کنه؟!
علتش واضح و مشخص بود اما قابل گفتن نبود!
_ چون من به کسی احتیاج ندارم، چون حوصله ی کسی رو ندارم، چون نمیتونم یه مَردی که معلوم نیست پشت سر من چیکارا میکنه و با چندتا دختر چشم داره رو تحمل کنم! چون قرار نیست همه آدمای مجرد ازدواج کنن! چون من یه دختر مستقل و تنهام و ترجیحم اینه که همینطوری ادامه بدم و از زندگیم کاملا راضی ام
بابا دستی به موهام کشید و با ناراحتی گفت:
_ دخترم یه سوال بپرسم ازت؟
_ بپرس باباجان
_ از من ناراحت نشیا بابا
_ بپرس قربونت برم
_ تو...تو هنوز علاقه ای به اون پسر کوهیار داری؟
با جدیت سرم رو تکون دادم و صریح گفتم:
_ نه به هیج وجه
_ پس این غم سنگین و تموم نشدنی چشمات بخاطر چیه؟ اگه دیگه به اون علاقه نداری پس چه دردی داری که اثراتش از تو چشماتم معلومه...