🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی754 با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهم کرد و گفت: _ چی؟ پول پس بدیم بهش؟ _ بله _ من چی میگم
انگار که منتظر این حرف من بود، سریع گفت: _ برم از این ساندویچیه دوتا هندی بگیرم؟ _ اوم من بندری میخورم _ باشه، نوشابه چه رنگی؟ _ لیموناد _ حله خوشحال از جاش پاشد و به طرف کیفش رفت! مشکوکه نگاهش کردم و گفتم: _ حالا چرا انقدر خوشحال شدی؟ احساس کردم یه لحظه هول شد اما سریع خودش رو جمع کرد و با قیافه‌ی حق به جانبی گفت: _ وا خب خسته شدم، کمرم شکست چندساعته نشستم پشت سیستم دارم یه ریز کار میکنم، تو هم که اخلاقت سگ! یه کلمه حرف نزدم زبونمم خشک شد بخدا _ باشه برو سریع از آتلیه بیرون رفت و منم که از کارکردن خسته شده بودم، پاشدم رفتم روی مبل نشستم و گوشیم رو برداشتم و مشغول بازی شدم که فکرم درگیر موضوعات بیخودی نشه! غرق بازی کردن بودم که با شنیدن صدایی دست از بازی برداشتم؛ گوشیم رو انداختم روی مبل به پشت سرم نگاه کردم که با دیدن مَردی که داخل بود و داشت در رو از داخل قفل میکرد، از جا پریدم! _ آقا چیکار میکنی؟ بی توجه به من در رو قفل کرد و ریموت درِ برقی رو زد! در برقی که شروع به پایین اومدن کرد به خودم اومدم و با ترس سریع به سمتش رفتم اما قبل از اینکه بهش برسم و بخوام کاری کنم به سمتم برگشت و با دیدنش سرجام خشکم زد! بُهت زده نگاهش کردم و زیرلب با صدایی که خودم هم به زور میشنیدم، گفتم: _ تو؟ با لبخند یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: _ آره من، چیه خوشحال شدی از دیدنم؟ با این حرفش از بُهت دراومدم و اخمام درهم شد! با حرص نگاهی به درب برقی که کامل بسته شد و کلید و ریموتی که توی دستاش بود انداختم و گفتم: _ کلید و ریموت مغازه دست تو چیکار میکنه؟ _ دیگه دیگه _ این مسخره بازیا چیه؟ کلیدارو بده به من کلیدهارو انداخت توی جیبش و با لبخند حرص دربیاری، گفت: _ بیا خودت بردارشون