#خالهقزی765
لبخند کمرنگی زد و آروم گفت:
_ شرمنده که هستم، ببخشید منو
_ باشه
_ بخشیدی؟
میدونستم که به فکر خودش میخواسته حال منو خوب کنه برای همین اینکار رو کنه؛ از طرفی آرش و نسیم واقعا لایق این نبودن که بخاطرشون با رفیق و خواهر خودم بد باشم!
کسی که تو این یکسال لحظه به لحظه کنارم بود و تو غمم شریک بود گیسو بود نه آرش...
_ آره بخشیدم
با ذوق بغلم کرد و لپم رو محکم بوسید و گفت:
_ قربونت برم من ساراچیم
_ خب دیگه لوس نشو، ساندویچم رو بده بخورم
_ چشم هرچی شما امر کنی
سرم هنوزم درد میکرد اما به روی خودم نیاوردم و همراه گیسو ساندویچامون رو خوردیم و بعد از اونم با همون سردرد مشغول ادامه ی کارم شدم...
_ سارا من خیلی خسته شدم، برا امروز بسه دیگه
با خستگی دستام رو از هم کشیدم و گفتم:
_ منم خیلی خستم شدم اما یه ده دقیقه دیگه کار دارم
_ باشه پس تا من جمع و جور میکنم، تو هم کارتو تموم کن
_ خوبه
گیسو مشغول جمع کردن وسایلش شد و منم به کارم ادامه دادم. ده دقیقه ام شد بیست دقیقه اما کارم رو به جایی که میخواستم رسوندم و بعد سیستم رو خاموش کردم و وسایلم رو جمع کردم و گفتم:
_ بریم
دوتایی از آتلیه بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم اما قبل از اینکه گیسو ماشین رو به حرکت دربیاره، یه ماشین کنارمون ایستاد و راهمون رو بست.
جفتمون با تعجب به ماشینی که دوتا پسر داخلش نشسته بودن نگاه کردیم که یکی از پسرا گفت:
_ سلام خانما
من که جوابی بهش ندادم اما گیسو گفت:
_ سلام، بفرمایید؟
_ یه عرضی داشتم خدمتتون
_ بفرمایید
_ میتونم بپرسم چطوری میتونم مخ شما رو بزنم؟
اینو گفت و بعد دوتایی به حرف بیمزه ی خودشون غش غش خندیدن!
با چندش نگاهم رو ازشون گرفتم و گیسو هم اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_ آقا ماشینتو بکش کنار برو خوشمزه بازیاتو یجا دیگه راه بنداز
_ اگه نکشم کنار چی؟
_ میکشونم کنار!