🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی777 نگاهی به ساعت انداختم و برای بار هزارم دلم هُری پایین ریخت! الان دوساعتی میشد که آرش ر
چپ چپ نگاهم کرد و گفت: _ خدا شفات بده، آخه تو پشت در اتاق عملی، من از کجا خبر بیارم؟ _ چمیدونم _ وای سارا حتی علی هم یه زنگ بهم نزده اینبار من چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _ اولاً که درمورد نگران نشدن خونواده مون بگم که ما قبلا هم شده تا آخرشب آتلیه بودیم و دیر رفتیم خونه، حالا هم اونا قطعا فکر میکنن که سرمون شلوغه و آتلیه ایم برای همین زنگ نزدن، درمورد علی هم که خب احمق جان اون بچه تازه از بیمارستان مرخص شده، حالش هنوز کامل خوب نیست، چه انتظاری ازش داری؟ لبش رو گاز گرفت و با ناراحتی گفت: _ وای راست میگی، فردا صبح باید حتما برم بهش سر بزنم اومدم جوابش رو بدم که همون لحظه در اتاق عمل باز شد و چندتا دکتر و پرستار اومدن بیرون با دیدنشون قلبم به تپش افتاد و تمام وجودم پر از استرس شد از روی صندلی پاشدم و با ترس به طرفشون رفتم و گفتم: _ س‌...سلام چیشد؟ یکیشون با دقت نگاهم کرد و گفت: _ شما چه نسبتی با ایشون دارید؟ چی میگفتم؟ چه نسبتی باهاش داشتم؟ هیچ نسبتی! اما نمیتونستم اینو بگم آخه مگه میشه با کسی نسبت نداشته باشی و اینطوری براش بی تابی کنی؟! مگه امکان داره؟ _ نامزدشون هستن با شنیدن حرف گیسو بُهت زده برگشتم نگاهش کردم، این چی داشت میگفت؟ اما گیسو بدون اینکه هول کنه لبخندی زد و زیرلب گفت: _ دوتا غریبه که نمیتونیم باشیم! راست میگفت، کاملا حق داشت... _ متاسفانه چاقویی که توی پهلوشون خورده شده سمی بوده، درسته ضربه سطحی بود و عمق نداشت ولی بخاطر سمی بودن میتونست خیلی خطرناک باشه