🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی781 چپ چپ نگاهش کردم و ادامه دادم: _ درضمن تو خودتم داشتی گریه میکردی پس منم باید بیام بگ
گیسو بدون اینکه چیزی بگه بغلم کرد و با ناراحتی گفت: _ باشه عزیزم ببخشید، اصلا غلط کردم، تو آروم باش، چرا انقدر میلرزی؟ بدنم میلرزید و این اصلا دست خودم نبود، از یه طرف خوشحال بودم از اینکه حال آرش خوب شده و از طرف دیگه ناراحت از اینکه الان باید برم و حتی نمیتونم بمونم که حالش رو ببینم! از توی بغل گیسو بیرون اومدم و آروم گفتم: _ خوبم، پاشو بریم با چشمای گشاد شده از تعجب نگاهم کرد و گفت: _ چی؟ _ میگم پاشو بریم _ مگه نمیخوای صبرکنیم آرش به هوش بیاد؟ _ مگه دکتر نگفتن عملش خوب بوده؟ _ یعنی تو نمیخوای ببینیمش؟ باهاش حرف بزنیم و ازش تشکر کنیم؟ حداقل بخاطر دفاعی که ازمون کرد _ نه! _ خب آخه زشته ها پوزخند تلخی زدم و زیرلب گفتم: _ دقیقا سالِ پیش همین موقعا بود که منو توی بیمارستان با اون حال داغونم ول کرد و رفت _ چی گفتی؟ _ هیچی پاشو بریم از روی صندلی پاشدم اما اون همچنان سرجاش نشسته بود _ پانمیشی؟ _ چرا ولی بازم میگم خیلی زشته یهو بچه رو ول کنیم و بریما _ زشت نیست، من میرم به یکی از پرستارا شماره ی مادرش رو بدم که بهش خبر بدن بیان پیشش، توهم برو ماشینو روشن کن تا بیام حرفم که تموم شد منتظر نموندم که بازم قِر و اطوار بیاد و به طرف ایستگاه پرستاری رفتم... سوار ماشین گیسو شدم و آروم گفتم: _ بریم _ چیشد؟ _ هیچی شماره آمنه جون رو دادم بهشون و اومدم _ چیزی نگفتن؟ چشم غره ای بهش رفتم و با حرص گفتم: _ گفتن چرا داری نامزدت رو میذاری و میری؟ ببین کاراتو! ببین با حرفات برام دردسر درست میکنی _ خب تو چی گفتی؟ _ چی میگفتم بنظرت؟ اگه میگفتم نامزدم نیست که بهمون شک میکردن و همون لحظه زنگ میزدن به پلیس! الکی گفتم موبایل دنبالم ندارم و میخوام به مادرش خبر بدید که بیاد، بعدم گفتم تو محوطه منتظر میمونم تا به هوش بیاد...