#خالهقزی782
گیسو بدون اینکه چیزی بگه بغلم کرد و با ناراحتی گفت:
_ باشه عزیزم ببخشید، اصلا غلط کردم، تو آروم باش، چرا انقدر میلرزی؟
بدنم میلرزید و این اصلا دست خودم نبود، از یه طرف خوشحال بودم از اینکه حال آرش خوب شده و از طرف دیگه ناراحت از اینکه الان باید برم و حتی نمیتونم بمونم که حالش رو ببینم!
از توی بغل گیسو بیرون اومدم و آروم گفتم:
_ خوبم، پاشو بریم
با چشمای گشاد شده از تعجب نگاهم کرد و گفت:
_ چی؟
_ میگم پاشو بریم
_ مگه نمیخوای صبرکنیم آرش به هوش بیاد؟
_ مگه دکتر نگفتن عملش خوب بوده؟
_ یعنی تو نمیخوای ببینیمش؟ باهاش حرف بزنیم و ازش تشکر کنیم؟ حداقل بخاطر دفاعی که ازمون کرد
_ نه!
_ خب آخه زشته ها
پوزخند تلخی زدم و زیرلب گفتم:
_ دقیقا سالِ پیش همین موقعا بود که منو توی بیمارستان با اون حال داغونم ول کرد و رفت
_ چی گفتی؟
_ هیچی پاشو بریم
از روی صندلی پاشدم اما اون همچنان سرجاش نشسته بود
_ پانمیشی؟
_ چرا ولی بازم میگم خیلی زشته یهو بچه رو ول کنیم و بریما
_ زشت نیست، من میرم به یکی از پرستارا شماره ی مادرش رو بدم که بهش خبر بدن بیان پیشش، توهم برو ماشینو روشن کن تا بیام
حرفم که تموم شد منتظر نموندم که بازم قِر و اطوار بیاد و به طرف ایستگاه پرستاری رفتم...
سوار ماشین گیسو شدم و آروم گفتم:
_ بریم
_ چیشد؟
_ هیچی شماره آمنه جون رو دادم بهشون و اومدم
_ چیزی نگفتن؟
چشم غره ای بهش رفتم و با حرص گفتم:
_ گفتن چرا داری نامزدت رو میذاری و میری؟ ببین کاراتو! ببین با حرفات برام دردسر درست میکنی
_ خب تو چی گفتی؟
_ چی میگفتم بنظرت؟ اگه میگفتم نامزدم نیست که بهمون شک میکردن و همون لحظه زنگ میزدن به پلیس! الکی گفتم موبایل دنبالم ندارم و میخوام به مادرش خبر بدید که بیاد، بعدم گفتم تو محوطه منتظر میمونم تا به هوش بیاد...