🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی822 توی پیام اولش نوشته بود " خیلی بی معرفتی " و توی دومی نوشته بود " ولی من بازم دوستت دا
میدونستم، خوب میدونستم که با این کارم دل بابا رو میشکونم اما مجبور بودم خودم رو به بی بیخیالی بزنم... گاهی وقتا برای اینکه بتونی یه چیزی رو ثابت کنی مجبوری از بعضی چیزا بگذری! _ سارگل من خیلی خسته ام و میخوام بخوابم، کاری نداری؟ _ آبجی نکن توروخدا، آخه مگه اونجا جای خوابه؟ مگه پتو و بالشت داری تو؟ _ ندارم ولی اینجا بدون پتو راحت ترم تا توی خونمون با پتو! _ خب پس حداقل صبرکن تا منم بیام پیشت _ لازم نکرده _ خب مامان شام درست کرده، بذار بیارم اینجا با هم بخوریم و بعدم با هم بخوابیم با کلافگی پوفی کشیدم و گفتم: _ نمیخواد سارگل، نمیخواد! من شامم رو خوردم و اینجا هم فقط یه مبل سه نفره داره و جایی برای تو نیست _ شام چی خوردی؟ _ ساندویچ _ خیلی خب شام نمیارم، فقط خودم میام با عصبانیت محکم زدم توی پیشونیم و گفتم: _ سارگل الان داری اعصاب خرابم رو خراب تر میکنیا! بذار کپه ی مرگم رو بذارم لطفا _ خب باشه چرا عصبی میشی حالا؟ _ چون یه حرف رو هزاربار باید بگم _ خب نگرانتم سعی کردم آروم حرف بزنم تا از دستم ناراحت نشه... _ مرسی قربونت برم اما نگران نباش، باور کن جام خوبه و مشکلی هم نداره، خب؟ _ خب ولی اگه به کمک احتیاج داشتی زنگم بزنا، من سریع بیدار میشم لبخند کمرنگی روی لبهام نشست؛ عین همین حرف رو گیسو هم بهم گفته بود خدایا این دوتارو همیشه برای من نگه دار لطفا! _ باشه قشنگم اگه کمک خواستم زنگ میزنم _ خب باشه منم برم شام بخورم پس _ برو نوش جونت، خداحافظ _ خداحافظ آبجی جونم موبایلم رو قطع کردم و روی میز کنار مبل انداختم مانتو و شالم رو درآوردم، شالم رو زیر سرم گذاشتم و مانتو رو هم روم انداختم و دراز کشیدم تا زودتر از این حس بد و تنهایی فرار کنم و بخوابم...