#خالهقزی858
بابا نفس عمیقی کشید و گفت:
_ این چند روز زنگت نزدم فقط بخاطر اینکه نخواستم خلوتت رو به هم بزنم، خواستم بشینی خوب فکر بکنی و خودت به نتیجه برسی
_ به نتیجه برسم؟ چه نتیجه ای؟
_ اینکه تصمیمت برای زندگی چیه
_ من فعلا تصمیم خاصی ندارم و الانم دنبال هیچ نتیجه گیری نیستم بابا
_ سارا بابا
لحن صدا کردنش خبرای خوبی بهم نمیداد!
_ بله بابا؟
_ داری با کی و چی لج میکنی آخه تو؟
_ با هیچکس، با هیچ چیز
_ پس مشکلت چیه؟
_ من مشکلی ندارم بابا
نفس صداداری کشید و با غم گفت:
_ باشه بابا، فقط من باهات چندکلوم حرف دارم، کِی میایی حرف بزنیم؟
_ راجع به چی؟
_ موضوعش رو پشت تلفن نمیشه گفت
روی صندلیهای ایستگاه اتوبوس نشستم و گفتم:
_ اگه قراره درمورد همین قضایا حرف بزنید، نمیام
_ یعنی انقدر دوریِ ما بهت خوش گذشته که اینطوری راحت میگی نمیام؟
لبم رو گاز گرفتم و چیزی نگفتم...
_ سکوت یعنی آره؟
_ نه
_ پس بیا
_ کجا بیام؟
_ خونه ات!
خواستم نگم اما نتونستم، نتونستم سکوت کنم!
_ اونجا خونه ی من نیست بابا
_ هست، کی گفته نیست؟
_ خودتون، مامان
_ ما همچین حرفی زدیم؟
_ همه ی حرفها لازم نیست مستقیم گفته بشن
_ اینکه به فکر آینده تیم باعث میشه اینطوری فکر کنی؟
سنگ ریزه ای که جلوی پام بود رو لگد کردم و گفتم:
_ وقتی من مخالفم، وقتی من نمیخوام، وقتی من علاقه ای ندارم اما شما میخوایید به زور کاری کنید که من ازدواج کنم، باعث میشه به این نتیجه برسم که من توی اون خونه اضافی ام... که شما از حضور من اونجا خسته و ناراحتید...که اونجا خونه ی من نیست... که من دیگه اونجا احساس راحتی نکنم...