🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی859 بابا سکوت کرد و جوابی بهم نداد، منم حرفی نزدم! تقریبا یک دقیقه ای سکوت برقرار بود تا ا
زنگ خونه رو فشار دادم و منتظر موندم، صدای دویدن رو از داخل حیاط خونه که شنیدم لبخندی روی لبهام نشست؛ دلم برای سارگل تنگ شده بود! درخونه که باز شد، سارگل با چادر رنگی گل گلیش پرید تو بغلم و با ذوق گفت: _ سلام آبجی بغلش کردم و بوسه ای روی موهاش زدم و گفتم: _ سلام قشنگم _ به خدا دلم خیلی برات تنگ شده بود _ منم همینطور _ دروغگو، اگه دلت تنگ شده بود میومدی پیشم از بغلش بیرون اومدم و با اخم دماغش رو کشیدم و گفتم: _ خودت چی؟ شَل بودی یا کور که یه سر نیومدی آتلیه؟ _ بخدا چندبار خواستم بیام مامان نذاشت _ یواشکی میومدی ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: _ من؟ یواشکی؟ من اصلا اینکارارو بلد نیستم _ تو غلط کردی، برو کنار میخوام بیام تو از جلوی در کنار رفت و تا کمر خم شد و همینطور که با دستش به داخل اشاره میکرد، گفت: _ بفرمایید سرورم رفتم داخل در رو پشت سرم بستم، همینطور که به طرف سالن میرفتم، بو کشیدم و گفتم: _ بوی خوشمزه میاد _ بله بله _ بوی چیه؟ _ تا که بابا گفت تو داری میایی، مامان پاشد غذای مورد علاقه ات رو شروع کرد بپزه _ کتلت؟ _ بله بله _ اتفاقا خیلی گشنمه ولی نمیخورم _ وا چرا؟ _ چون من چندشبه دارم تو اون آتلیه میخوابم، نه یه بالشتی، نه یه پتویی، نه غذایی، این چندشب یادش نبود من گشنمه؟ الان یهو یادش افتاد؟ _ نمیدونم والا، من دیگه تو دعواهای تو و مامان دخالت نمیکنم، خسته شدم دیگه کفشام رو درآوردم و رفتم داخل، بابا گوشه ی سالن نشسته بود و مامانم توی آشپزخونه بود. _ سلام _ سلام به روی ماهت دخترم، خوش اومدی لبخند مصنوعی زدم و آروم گفتم: _ ممنون بابا بابا با دست به کنارش اشاره کرد و گفت: _ بیا اینجا بشین دخترم، بیا کنار خودم