🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی885 جوابی بهش ندادم و دوباره دراز کشیدم روی تختم؛ اونم خودش رو روی تختش انداخت و گفت: _ م
نمیدونم مامان چقدر برای این لباس خرج کرده بود اما کاملا مشخص بود که خیلی گرونه و واقعا نمیدونم پولش رو از کجا آورده و آیا ارزش داشته این همه خرج کردن؟! اصلا از کجا معلوم خواستگارا از من خوششون بیاد که مامان حاضر شده بخاطر اونا این خرج رو بکنه؟ پوزخندی روی لبم نشستم، احمقی؟ خب با خودش گفته من این لباس رو میخرم، اگه این خواستگار شد که شد، اگه نشد هم خواستگار بعدی! روی صندلی نشستم و با ناراحتی نگاهم رو از تصویر خودم گرفتم؛ دلم نمیخواست یه همچین شبی همچین لباسای قشنگی پوشیده باشم خدایا چی میشد اگه این لباسارو توی شب خواستگاری آرش از من میپوشیدم؟ چی میشد اگه همه چیز خراب نشده بود و الان من توی این موقعیت وحشتناک نبودم؟ چی میشد اگه‌... _ آبجی خوب شدم؟ کلاً حضور سارگل توی اتاق رو فراموش کرده بودم! نگاهش کردم، همون کت و شلوارش رو پوشیده بود و توله سگ چقدر هم بهش میومد و قشنگ شده بود لبخند خسته ای زدم و آروم گفتم: _ مثل ماه شدی _ واقعا؟ البته مگه اینکه با همین یه دست لباسم عین ماه بشم وگرنه با بقیه ی لباسام که عین چاله چوله های روی ماه میشم لبخندم رو کِش دادم و چیزی نگفتم؛ اونم اومد جلو اول محکم بغلم کرد و بعد گفت: _ البته ناگفته نماند که تو ماه تر از من شدیا، این لباسه خیلی بهت اومده، خیلی به تنت نشسته اصلا لامصب انگار اینو فقط برا تو ساختن _ واقعا؟ _ آره بخدا، این مامانم خیلی کلک بود و رو نمیکردا، رفته یه چیزی خریده که هرکی دیدت همون لحظه بپسندتت با نگرانی دوباره به آیینه نگاه کردم، نکنه خواستگاره خیلی ازم خوشش بیاد؟ نکنه بیخیال نشه؟ نکنه‌..‌‌. _ البته تو نگران نباش آبجی، خودم یکاری میکنم برن پشت سرشونم نگاه نکنن بخدا