🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی886 نمیدونم مامان چقدر برای این لباس خرج کرده بود اما کاملا مشخص بود که خیلی گرونه و واقعا
با شنیدن صدای آیفون، به کل جوابی که به سارگل میخواستم بدم رو یادم رفت و استرس کل وجودم رو گرفت! تک تک سلولهای تنم یخ بست و انگار تازه فهمیدم چه بلایی داره سرم میاد! _ وای سارا اومدن نگاهی به سارگل انداختم و با اظطراب گفتم: _ من...من چیکار کنم سارگل؟ _ بیا بریم دیگه، باید بریم در سالن خوشامدگویی _ من نمونم اینجا که بابا صدام کنه؟ _ آبجی این مال عهد بوقه! بدو بریم با استرس نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم: _ بریم واقعا این آخرین موقعیتی بود که ترجیح میدادم داخلش باشم! من... درحالی که با تمام وجودم آرش رو میپرستیدم..‌. الان مجبور بودم با خواستگاری که اصلا نمیشناسمش روبرو بشم! _ وا ابجی بیا دیگه، چرا وایسادی؟ از فکر بیرون اومدم و نفس عمیقی کشیدم. سعی کردم آروم باشم و استرس شدیدم رو توی رفتارم نشون ندم و جلوتر از سارگل از اتاق بیرون رفتم. مامان و بابا هرجفتشون کنار در سالن ایستاده بودن؛ رفتم کنارشون ایستادم و بدون اینکه به داخل حیاط نگاه کنم سرم رو پایین انداختم. دلم نمیخواست با اون پسر حتی چشم تو چشم بشم! با فکر اینکه احتمالا قراره مثل تمام خواستگاری ها به ما هم بگن که برید تو اتاق با هم صحبت کنید، اعصابم به هم ریخت و اخمام درهم شد... _ سلام خیلی خوش اومدید _ سلام متشکرم چقدر صدای خانمی که درجواب خوشامدگویی مامان، تشکر کرد آشنا بود! سرم همچنان پایین بود و از پاهای اون شخص فهمیدم که روبروی منه، هرکاری کردم نتونستم نگاهش کنم پس بدون اینکه سرم رو بالا بیارم آروم گفتم: _ سلام _ سلام به روی ماهت صداش برام خیلی آشنا بود، خیلی! اما باز هم سرم رو بلند نکردم و اونم رد شد و رفت. نفر بعدی که اومد داخل یه آقایی بود که صدای اونم به شدت آشنا بود ولی بازم هم نگاهش نکردم...