#خالهقزی934
خب؟ فکر کن خودت و آرش رو سنجیدی و به این نتیجه رسیدی که شما با هم نمیتونید! اون موقع چیکار میکنی؟ اون موقع میخوای چطوری به بابات بگی؟ اون موقع شرایط بدتره چون بابات رو امیدوارتر کردی و اینکه بخوای همه چیز رو به هم بزنی حالش رو بیشتر بد میکنی!
به صدای وجدانم توجهی نکردم و جوابی بهش ندادم اما خودمم خوب میدونستم که حرفاش کاملا منطقی و درست بود ولی ترجیحم فعلا این بود که همه چیز رو به زمان بسپرم و ببینم درآینده قراره چی پیش بیاد...
من هنوز هم نمیدونم که چی میخوام و توی یه سردرگمی وحشتناگ گیر افتادم
از طرفی احساس میکنم بهتره به خودمون فرصت بدیم...
از طرفی اجازه نمیدم انگشتر دستم کنن...
از طرفی نگران حال بد بابامم...
از طرفی ترس دوباره رها شدن توسط آرش رو دارم...
از طرفی نمیتونم به جز آرش به هیچکس دیگه فکر کنم....
و از طرفی نمیدونم که ته قلبم واقعا چی میخوام!
من تکلیفم هنوز هم با خودم مشخص نیست و این خیلی بده چون اول باید تکلیفم مشخص بشه تا بتونم تصمیم درستی بگیرم...
_ خب ما دیگه بریم که امشب خیلی بهتون زحمت دادیم
با شنیدن صدای ارسلان از فکر بیرون اومدم؛ همه از جاشون پاشدن و منم طبع پاشدم ایستادم.
بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن بالاخره رفتن، آرش هم قبل رفتن گفت که فردا بهم پیام میده تا یه سری چیزارو بهم بگه...
شالم رو برداشتم و روی مبل نشستم و گفتم:
_ هوف امشب خیلی نشستن
گیسو کنارم نشست و یکی محکم زد پس کله ام و گفت:
_ خیلی خری سارا
دستم رو روی گردنم گذاشتم و با اخم گفتم:
_ بشکنه دستت وحشی! خر هم خودتی
_ بمیری که یه کلمه نمیپرسی چرا بهت میگم خر
_ خب بنال خودت
_ سارا! واقعا درکت نکردم امشب
_ مرگ و سارا، چرا خب؟ بگو دیگه!