#خالهقزی936
مامان با اعصاب خوردی نشست روی مبل و گفت:
_ آب شدم رفتم توی زمین وقتی اون حرف زدی! دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه
سارگل با این حرف مامان چشماش رو درشت کرد و گفت:
_ دیگه در این حد هم نبود مامان
_ تو چه میفهمی از این چیزا؟ من دوتا پیرهن بیشتر پاره کردم، من میفهمم چقدر زشت شد
گیسو رو به مامان گفت:
_ خاله حرص نخورید، دیگه اتفاقیه که افتاده و کاریش هم نمیشه کرد، دیگه بهش فکر نکنید
_ زنِ بیچاره خیلی خجالت کشید
_ انشاالله سارا بعدا جبران میکنه براشون
مغزم خسته بود و با حرفای اونا خسته تر هم شد!
دلم نمیخواست دیگه چیزی بشنوم پس از جام پاشدم و بی حوصله رو به گیسو گفتم:
_ تو امشب اینجا میمونی؟
_ نه میرم خونه
_ بمون دیگه، دیروقته کجا میخوای بری؟
_ آخه...
_ آخه نداره که، بمون که صبح با هم بریم سرکار
_ خب باشه میمونم فقط باید خبر بدم اول
_ خبر بده و بیا، من میرم تو اتاقم شب بخیر
به طرف اتاقم رفتم که مامان سریع پاشد اومد جلوم و گفت:
_ سارا اصلا شنیدی حرفامو یا یکساعته دارم با دیوارای خونه حرف میزنم؟
_ شنیدم
_ خب؟ نمیخوای چیزی بگی؟ اصلا برات مهمه که من چقدر خجالت کشیدم؟
کلافه دستی به موهام کشیدم و گفتم:
_ چی بگم مادر من؟ چیکار کنم؟
_ حداقل یکم از کارت پشیمون باش، یکم خجالت بکش
_ باشه من الان خیلی پشیمونم و خیلی خجالت زده ام، خوبه؟ راحت شدی؟
با تاسف سرش رو تکون داد و گفت:
_ اون پسر بیچاره بخاطر تو چیکارا که نمیکنه اونوقت تو چی؟ قدرش رو نمیدونی و اینطوری رفتار میکنی
بغض مهمون گلوم شد و لبخند تلخی روی لبهام نشست!
_ پسره بیچاره؟
_ آره بخدا پسر بیچاره، امشب دلم بحالش سوخت
_ چرا دقیقا؟
_ چون جواب تمام اون برنامه ها و سوپرایز کردناش رو به بدترین شکل ممکن دادی دخترم