نبینم آنکه صدای تو در حصار بیفتد عبای خاکی‌ات ای مرد یک کنار بیفتد کنار نام تو ای سید ِسترگ ِزمانه چه خوب شد که شهادت به‌افتخار بیفتد نه خستگی به تو روی آورد نه عجز و تباهی هر آنچه هست در اینجا به اختیار بیفتد؛ که نان به سفره مردم رسیده باشد و هر روز در این زمین‌وزمان دست‌ها به کار بیفتد درست لحظه بارانی دو چشم تو دردی است که پای کودک آن دورها به خار بیفتد تو را به آتش و مه در سوادِ کوه کشیدند مباد آنکه خلیلِ نجیب از اعتبار بیفتد نشسته‌ای به فراسوی جمعه‌های توسل که چشم‌هات به جولان آن سوار بیفتد قم حامد حجتی دوشنبه 31 اردیبهشت 1403