📝📝📝📝📝 سلام من یک خاطره از بچگیم میخام بگم تابستون بود منم رفته بودم روستای مادری پیش مادر بزرگم بمونم نزدیکای ظهر بود رفتم مسجد بعد از نماز گفتم برم خونه خالم بابچه ها بازی کنیم رفتم دیدم سگشون دم در نشسته اومدم باهاش دوست بشم مثل توی کارتون مهاجران اون دختره لوسیمی😂🙈 رفتم بی هواجلوش تا بیام بگم سلاااام کوچولو پرید بهم پاچه مو گرفت حالا جیغ نزن کی جیغ بزن داد و هوارم روستارو برداشته بود همسایه هاشون اومدن نجاتم دادن وای چه لحظه ای بود فکر میکردم داره از پام شروع به خوردنم میکنه😂😂 خلاصه نجاتم دادن رفتم خوته خالم دیدم کسی نیست هر چی صدا کردم یهو چشمم به شیر اب افتاد بعد حمله سگه تشنگیم چندبرابر شده بود گفتم برم یکم اب بخورم چنان له له میزدم از تشنگی که حد نداشت یک حوض داشتن وسط حیاط، که شیر اب تا وسطاش رفته بود رفتم روی لوله تا اومدم دهنمو بزارم روی شیر اب، افتادم تو حوضی که تا یک متر بیشتر اب داشت دوباره جیغ و دادم روستارو برداشت باز همسایه ها اومدن از اب کشیدنم بیرون 😂😂 گفتن خاله ت اینا نیستن تو اینجا چکار میکنی اگه گذاشتی یکساعت دم ظهری بخوابیم بیا برو تا خودتو نکشتی بدوو دخترجان منو بیرون کردن از خونه خالم😂😂 تابستونم توی اون روستا پر بود ازاین ماجراها، خیلی خوش میگذشت😅🙈 ممنون از کانال خوبتون 🙏 ✍f.t @khandehpak ┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄