سلام میخوام خاطره بگم از شهید حسن انتظاریشهید دفاع مقدس گلزار شهدای یزد من زمانی که دانشجو بودم خواستگارهای زیادی بودند ولی هیچکدوم دنیای فکریشون بامن یکی نبود از اونجایی که خانوادم هم پشتیبان من نبودند میگفتن اگر اونا پسندیدن تو نباید بگی نه 😯 یکبار یکی اومده بود که دیگه به نظرم خییییلی دیگه متفاوت بودن ونظرشون مثبت بود منم داشتم با دوستم صحبت میکردم که خاطره ای از این شهید برای من تعریف کرد این شهید بزرگوار بادوستانشون در جبهه بودن که ماشینشون خراب میشه وخیلی ضروری بوده که سریع به محل مورد نظرشون برسند هنگام درست کردن ماشین یه قطعه تو گل گم میشه هر چی دنبالش میگردن پیدا نمیکنند شهید با شوخ طبعی میگویند که بچه ها یه چیز بگم ... دوستشون که میدونستند چی میخوان بگن گفتن حتما میخوای بگی صلوات بفرستیم ایشون هم که خیلی مقید بودن باخنده میگویند که بله همه باهم صلوات میفرستن وآن قطعه پیدا میشه ایشون میگویند که یه تابلو بزنید اینجا وبنویسید حسن گفت هر وقت تو گل گیر کردین صلوات بفرستین بعد دوستم گفت هر وقت مشکلی پیدا کردی چند صلوات هدیه کن به ایشون به لطف خدا انشالله حل میشه من هم چند صلوات فرستادم واز ایشون کمک خواستم ومشکلم حل شد از ان به بعد هر وقت کمک خواستم صلوات به ایشان هدیه کردم وایشان هم کمک کردند اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم