هدایت شده از سوتی،طنز،دیدنی ها
سلام فامیلای مادری من تو روستا زندگی میکنن یه ۲۴ ساعت سرداییم که ۹ سالش بود غیبش میزنه زنداییم تو سر زنان میره خونه خاله هام خبرشون میکنه میگه رضا از صبح نیست باز بدو بدو میره خونه خودشون تو حیاط شروع به سروصدا کردن میکنه خاله ها و دایی هم میرسن دسته جمعی گریه میکردن خاله م کتاب دعا باز کرده بود دعای گمشده میخونده😂 بعد زنداییم میگه یهو میدیدم یه سنگ ریزه خورد بدستم باز همینجور خودمو که میزدم دوباره یه سنگ ریزه به پام خورد در حالیکه گریه میکردم میگفتم خدایا اینا چیه به ما میخوره تو این هیر و ویر😁😁 خاله هامم بهش میگفتن زنداداش چیزی نیست تو حالت بده فکر میکنی بعد یهو یه سنگ ریزه به خاله میخوره😂 خاله میگه چی بود خورد به دستم😂 زنداییمم در حال ناله کردنش میگه دیدی خواهر شوهر جان راست گفتم😂😂 بعد چند بار دیگه که تکرار میشه حساس میشن اطراف حیاطو و بالا پشت پومو نگاه میکنن میبینن همون پسر داییم که گم شده زیر یونجه های بالا پشت بومه سنگ ریزه به مامانشو عمه هاش پرت میکرده😂😂😂 نگو بچه رفته یونجه ها رو برده بالا خوابش برده همونجا میخوابه با عزا داری خانوادگی بلند میشه😂 ان شالله خوشتون اومد از این خاطره پسر دایی ما😅😍 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak