یک روز پدری پسرانش را به شهربازی برد و به آن‎ها گفت بروید بازی کنید و ساعت 9 عصر جلوی درب ورودی باشید که به خانه برویم. پدر سر ساعتی که گفته بود جلوی درب شهربازی منتظر بود اما پسرها ساعت 9:45 آمدند.پدر با عصبانیت گفت: ماه دیگه شما رو به شهربازی نمیارم. یکی از پسرها گفت: تقصیر ما نبود، ما سوار ترن هوایی شدیم، هنوز یک دور هم نزده بودیم که موتورش خراب شد. پدر کمی درنگ کرد و بعد نگاهی خشمگین به پسرها کرد و گفت: دیگه دروغ نگید. به نظر شما پدر از کجا متوجه شد که پسرها دروغ گفتند؟ 🛅 @TESTIQ ┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄ @sotikodak