سلام خوبید خواستم یه خاطره یا یه تجربه از زندگیم رو براتون بگم من سالی که شهید حججی رو آوردن پسر دومم رو بدنیا آورده بودم . یادمه خیلی حالم بد بود افسردگی پس از زایمان به کنار ..حدود بیست روز بعد از زایمان من شهید را آوردن...اون سال من خیلی برای شهید حججی گریه کردم ...تا مدتها تصویر شهید که اون داعشی اسیرش کرده بود جلوی چشمم بود و اشک می‌ریختم از همون موقع علاقه مند شدم به شهدا خیلی تو گوگل در مورد شهدا میخوندم علاقه خاصی پیدا کرده بودم سالی هم که سردار شهید شدند من صبح رفتم مهمانی خونه پسر عموم موقعی که عروس عموم در را باز کرد دیدم چشماش خیسه گفتم چی شده گفت بدبخت شدیم گفتم چرا گفت سردار سلیمانی را شهید کردند اون قدر حالم بد شد که همونجا روی زانوهام نشستم و فقط اشک ریختم حس میکردم یه پدر یه بزرگتر را از دست دادیم کسی که عمرش رو گذاشته بود برای امنیت ما ولی حدود یک سال و نیم پیش که اینستاگرام را وصل کردم و اونجا هنرمند محبوبم رو پیدا کردم و بعد از اون با رفقای مجازی آشنا شدم و رفاقت کردم انگار خیلی از اعتقاداتم کمرنگ شد دیگه مثل قبل دنبال شهدا نرفتم براشون اشک نریختم اون حسی که تو وجودم بود از بین رفت یا کمرنگ شد نزدیک شهادت سردار شدیم یادم اومد نمیدونم چرا اومدم به شما گفتم ولی نمیدونم اگه دوباره برگردم سمت شهدا برگردم سمت شهید حججی و سردار باز هم پذیرفته میشم یا نه ولی خواستم بگم اینستاگرام خیلی از اعتقادات مرا کمرنگ کرد آدمای اونجا انگار فرق دارن با ما من خانواده معتقدی دارم برادرام عاشق رهبر هستند تو خیلی از جمعهای خانوادگیمون با عشق از رهبری حرف میزنن شوهرم مخالف کشف حجاب هست و نقش مهمی داشته تو اینکه من چادرم رو زمین نگذارم البته نمیخواستم بی حجاب باشم فقط چادر سر کردن رو دوست ندارم که اون میگه من با چادر بیشتر دوست دارم با چادر قشنگتر میشی و نمیزاره دست به چادرم بزنم خواهرامم همینجور ولی یوقتایی حس میکنم تو جمع خانواده خودم هم غریبه هستم فکرم دیگه مثل اونا نیست البته هیچ وقت حرفی باهاشون نزدم ولی تو وحود خودم اینجوری هستم میخوام از اینستا فاصله بگیرم ولی یه وابستگی جلوی منو میگیره ولی دارم تمام سعی خودم رو میکنم که برگردم به همون ایام قدیم برام دعا کنید