خاطره مراسم ختم☺️
تو مراسم مادربزگ بابام مادرجانم نشسته بود با صدای بلند گریه میکرد ولی خواهراش یکمی آرومتر بودن مادرجان منم میبینه نمیشه که فقط من گریه کنم مردم میگن مامانشون مرده عین خیالشونم نیست
مادرجانم برمیگرده به خواهراش بلند میگه گریه کنین دیگه زشته من خسته شدم😀😀
خوهراش برا ما تعریف میکردن میگفتن میخواستیم گریه کنیم با این حرفش همشون خندشون میگیره چادراشونو میندازن رو صورتشون وسرخ میشن از خنده حالا بقیه هم
هی میگفتن خودتونو ناراحت نکنین گلاب میپاشن رو اینا😅
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
@khandehpak