✅ سقای فاتح 😅 خاطره من مربوط به روزه ماه رمضان نیست، بلکه مربوط به روزه ایام اعتکاف هست، اما زیباست😅 چند سال پیش، مسجد جامع شهرستان تنکابن معتکف بودیم، روز سومِ اعتکاف بود که گفتن اعمال ام داوود رو قراره به جا بیاریم؛ موقع خوندن سوره های قرآن که شد، چون تعداد سوره ها زیاد بود، از منم خواستن که برای تلاوت بخشی از قرآن برم به جایگاه... یکی دو نفر تلاوت کردن و من و چند نفر دیگه هم در جایگاه منتظر بودیم که نوبت تلاوت ما بشه؛ نوبت به من شد و بخشی از قرآن رو خوندم و میکروفون رو دادم به نفر بعدی؛ در اثر تلاوت زیاد کمی احساس کردم دهانم خشک شده؛ یاد لیوان آبی افتادم که معمولاً مسئولین برنامه برای سخنران، مداح و یا قاری میذارن روی میز... یه نگاهی کردم، دیدم چنین چیزی اینجا موجود نیست، لذا تأسفی به حال مسئولین برنامه خوردم و شخصاً بلند شدم رفتم آبدارخانه و به خانومایی که اونجا مشغول پخت و پز بودن، گفتم لطفاً یه سینی لیوان آب ولرم آماده کنید من ببرم؛ خانوما که درخواست منو شنیدن با نگاه های معنا داری سرشون رو انداختن پایین و یه سینی پر از لیوان آب ولرم برام آماده کردند و دادن به من... منم این سینی رو بدون توجه به جمعیتی که همگی، کانون توجهشون به سمت جایگاه بوده، برداشتم و فاتحانه از اینکه چنین چیزی به عقل مسئولین برنامه نرسیده، اما به عقل من رسیده، بردم جلوی جایگاه و به تک‌تک قرّاء تعارف کردم... اما در نهایتِ تعجب دیدم یک یک قاری‌ها آب رو برنمی‌دارن و من که متعجب شده بودم دیدم از داخل جمعیت، یکی اشاره میده به دهانش، اون یکی خودش رو به صورت لبخونی داره پاره میکنه که یه چیزی رو به من بفهمونه، یکی دیگه با حالت پانتومیم اشاره به زیپ دهان میکرد و چند تا از رفقام رو میدیدم که اون ته مسجد شکمشونو گرفتن و روی زمین دراز میکشن و می‌خندن... یه لحظه با خودم احساس کردم که چه اتفاقی افتاده و در حال تحلیل برآیند رفتارها از آبدارخانه و قاریان تا جمعیت حاضر بودم 🤔 که یک نفر از جلو صدا زد، داداش شما روزه نیستی؟ اینو که گفت چنان احساس سنگینی در وجودم کردم که تمام پهنای صورتم سرخ شد و از خجالت رفتم سینی ها رو برگردوندم و دیگه به جایگاه هم برنگشتم😅 😂😅 ✍️ حامد منصوری از شهرستان تنکابن 🔰 صراط؛ مروج گفتمان اصیل انقلاب @s_a_razavi